part 166

971 210 319
                                    

روی مبل نشست و به دکتر که پشت میزش نشست و با لبخند خیره اش شده بود نگاه کرد سکوت بین شون که طولانی شد حوصله اش سر رفت.

فرصت بازی کردن با دکتر رو نداشت این جلسه کوفتی باید خیلی زود تمام میشد تا مبین به پروازش برسه پس بی طاقت پرسید:
- نمیخوایین شروع کنین؟
- چیو شروع کنم؟
- کاری که بخاطرش منو تا اینجا کشوندین

- و اون چه کاریه؟
- نمیدونم دوستام و برادرم حتما قبلا همه چیز رو تعریف کردن براتون پس مثلا اینکه بام حرف بزنین که چرا دارم مثل دیوونه ها رفتار میکنم یا اینکه قانعم کنین دیگه این کارا رو نکنم

دکتر شونه بالا انداخت و گفت:
- هر کسی یه روی دیوونه تو وجودش داره حتی خود منم وقتی مشروب میخورم دیوونه میشم چرا باید بخوام که مثل یه آدم نرمال رفتار نکنی؟
- خودکشی کردن نرماله؟

- برای آدمایی که ضعیفن و توان جنگیدن با مشکلاتشون رو ندارن آره خیلی نرماله
اخمای متین از جواب دکتر توی هم رفت و با صدای کنترل شده ای تشر زد:
- من ضعیف نیستم
- پس چرا این کار رو کردی؟

متین ساکت شد، یکم فکر کرد و بعد آهسته جواب داد:
- مشکل من قابل حل نیست. نمیشه باش بجنگم تنها راهش پاک کردن صورت مسئله ست
- تو صورت مسئله ای؟

سوالش متین رو به فکر انداخت. نمیشد گفت صورت مسئله ست در واقع صورت مسئله اون آشغالا بودن و متین این وسط فقط یه معادله مجهول بود که به صورت سوال نمیخورد اما برای حل کردنش مدام بهش فشار میاوردن با افسوس گفت

- من سوالیم که باید کلا پاکم کنن
- به بقیه فکر کردی؟ اونایی که دوست دارن
- کسی منو دوست نداره
دکتر انتظار این جواب رو داشت این سوال و جواب روتین بین کسایی بود که افسردگی حاد داشتن:

- همه تورو دوست دارن دوستات دارن جون میدن که زودتر حالت بهتر شه برادرت شدید نگرانته حتی دوست پسر برادرت با وجود اینکه با هم بهم زدن و عملا مسئولیتی نداره خودش شخصا پیگیر بهبود حال تو بود این همه آدم اطرافت که دوست دارن و نگرانتن چطوری فکر میکنی کسی دوست نداره.

متین به زحمت جلوی بالا رفتن ابروهاشو گرفت اوه این زن حتی از رابطه مبین و سوهو هم خبر داشت. انگار خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکرد این زن میدونست.

- نگرانی دلیل بر دوست داشتن نیست. پدر و مادر من همیشه نگرانم بودن اما هیچ وقت دوسم نداشتن. همیشه نگران این بودن که یه گندی نزنم و آبروشون رو نبرم. نگران آینده ام بودن بابام همیشه میگفت آخرم میترسم این بچه برعکس برادرش هیچی نشه.

مامانم نگران این بود که دوستام منو تو راه خلاف نکشونن وقتی هم که اومدیم کره جفتشون نگران این بودن که من برای مبین دردسر درست نکنم. میبینین خانم دکتر اونا کل مدت زندگیم نگران من بودن اما دوسم نداشتن

I'm not okTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang