part 196

999 214 370
                                    

نگاه بکهیون با تردید و موشکافانه رصدم کرد احتمالا داشت با خودش فکر میکرد این یکی حالش حتی از اون یکی هم بدتره
نیومنیجر جلو اومد سلام کوتاهی به بکهیون کرد و خطاب به من گفت:

- بیا بریم انگار باز بخاطر ملیتت به پاسپورتت گیر دادن
واقعا فقط همین یکی رو کم داشتم از جا بلند شدم و کوتاه از بکهیون خداحافظی کردم و سمت کانتر رفتم

بیست دقیقه تمام بی حوصله فقط یه گوشه ایستادم و بحث کردن نیو منیجر و تلفن کشی بنگ پی دی و سجین هیونگ به حراست فرودگاه رو گوش دادم و بالاخره دست از سر من و اون پاسپورت کوفتی برداشتن و اجازه خروج از کشور دادن.

بخاطر این موضوع دیرتر از بقیه و احتمالا آخرین نفر سوار هواپیما شدم و بلافاصله بعد از ورود به بخش فرست کلس صدای بلند منیجر اکسو رو شنیدم:
- ببخشید این هواپیما پزشک داره که یه آرام بخش تزریق کنه براش؟

به لاین مخالف که شلوغ شده بود نگاه کردم و سوهو رو دیدم که توی بغل سهون گریه میکرد و میلرزید تصویر مبین از جلوی چشمم رد شد "اون عزیزترین آدم زندگی منه زنده نمیدارم کسی که اذیتش کنه"

توی دلم دعا کردم "زنده باش داداش نباشی اون چیزی که عزیزترینت رو اذیت میکنه نبود خودته" صدای فریاد سوهو باعث شد بازم یه تیر از قلبم رد بشه با درد چشامو برای لحظه ای بستم و بعد کت نیومنیجر رو از دستش کشیدم و از وسط یه صندلی خالی خودم رو به لاین مخالف کشیدم

جلوی پای سوهو زانو زدم و کت رو دور تنش پیچیدم و دستام رو دور تنش محکم کردم و بعد بدون حرف هندزفری توی گوشم رو از گوشم بیرون کشیدم و توی گوشش گذاشتم و تا وقتی که اروم آروم ساکت شد و توی بغلم خوابش برد به همون حال موندم

اون عزیزترین آدم زندگی برادرم بود حتی از من هم عزیزتر نمیتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم
***

روی صندلی کنار تخت نشسته بودم و خیره به مبین که با چشمای بسته از دستگاه اکسیژن نفس میگرفت فکر کردم این اطراف هنوزم هوا نیست چرا هنوزم احساس خفگی دارم من که با گوشای خودم شنیده بودم عمل موفقیت آمیز بوده و به زودی به هوش میاد پس چرا هنوزم نمیتونستم نفس بکشم

نیمتونستم خوشحال باشم انقدر بهش خیره موندم تا بالاخره دلش سوخت و چشماشو باز کرد و من با دیدن چشمای بازش تقریبا سمتش پرواز کرد:
- مبین؟ داداشی؟ خوبی؟

نتونستم بیشتر از این سه تا کلمه بگم چون انگار با باز شدن چشمای مبین احساسات من هم برگشته بود بغض توی گلوم هر ثانیه بزرگتر شد و پرده اشک پشت پلکم رو تار کرد. بکهیون به جای من پرسید:
- درد داری؟

بی جون خندید و حتی توی این حال هم شوخی کرد:
- معلومه که درد دارم تیر خوردما

از بچگی هربار به مامان میگفتیم درد داریم یا مریض شدیم میگفت مگه تیر خوردی و حالا این شوخی بی موقع مبین باعث شد نتونم بیشتر از این خودم رو کنترل کنم با صدای بلند هق هقم رو آزاد کردم و در حالی که بی اراده دستام دور کمرش حلقه شد سرم رو روی شونه سمت راستش که سالم بود گذاشتم و با گریه و به فارسی گفتم:

I'm not okWhere stories live. Discover now