part 7

1.5K 275 375
                                    


بخاطر امتحان خارجاز برنامه دیروز که بعد از غش کردن من اتفاق افتاد من و کوکی انقدر خسته بودیم که پسرا اجازه دادن یکم بیشتر بخوابیم و دیر تر از بقیه برای تمرینات بریم.

ساعت رو روی ده صبح کوک کرده بودم که دیر نکنیم و با همون آلارم گوشی بیدار شدم خوابالود آلارم رو قطع کردم و کوکی رو که تخت بالای من میخوابید صدا زدم:

- کوکیا پاشو باید بریم کمپانی. کوکی.
از تخت پایین اومدم و روی پله دوم تخت ایستادم و باز صداش زدم:
- کوکی!

سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و از حالت گرد شده چشماش میشد فهمید که باز دچار جونگ شوک شده. آهسته جواب داد:
- الان باید بریم؟

- اوهوم دیر میشه. چی شده چرا باز چشات شکل جغد خیلی دقت کرده شده؟
- میگم...
چند لحظه مکث کرد و من که حس کردم یه موضوع جدی تا این حد باعث تعجبش شده به کل خواب از سرم پرید و منتظر ادامه حرفش موندم:

- میگم... تا حالا شده بدون اینکه فیلم نگاه کنی یا کاری کنی...
دوباره مکث کرد. من با یه خب نشون دادم منتظر ادامه حرفشم و یهو به جای جواب با زاری گفت:
- آه این چرا صبح کله سحر بر پا داده؟

با این حرف تازه دو زاریم افتاد و خبیثانه خندیدم و گفتم:
- آهان خب از اول بگو. تا حالا اینجوری نشده بودی؟
- چرا باید اینجوری بشم آخه من حتی خواب صحنه دار هم ندیدم.

دو پله آخر رو بالا رفتم و روی تختش مقابلش نشستم و برای اذیت کردنش هم شده خیلی جدی گفتم:
- ببین خوب فکر کن شاید قبل خواب یه سری افکار خبیثانه درباره یکی داشتی
خجالت زده گفت:

- درباره کی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم مثلو شاید من، دقت کنی میفهمی خوب مالیم.
از اونجایی که در دسترس پاش بودم لگد اهسته ای به زانوم زد و بعد در حالی که از خجالت سرخ شده بود گفت:

- یعنی میگی واسه اونه؟
چشمامو گرد کردم و پرسیدم:
- یعنی جدی جدی به من نظر داشتی؟
باز تشر زد:
- به تو که نه. کی جرات میکنه به تو نظر داشته باشه. ولی...

فکر نمیکردم ممکن باشه ولی حتی از قبل هم قرمز تر شد و بیشتر زیر پتو فرو رفت و باز گریه کرد:
- خدایا غلط کردم دیگه بهش فکر نمیکنم.

خیلی جدی سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- دیگه دیر شده الان که اینجوری شده حتی طلب بخشش هم باعث نمیشه از گناهت کم بشه
انگار چرت و پرتی که گفتم رو باور کرد که ترسید و در حالی که ملافه رو دور کمرش می پیچید گفت:

- پاشو برو اونور من برم اینو رفعش کنم.
پاش روی پله دوم نرسیده سریع مچ دستش رو گرفتم و با لحن وحشت زده گفتم:
- میخوای بری از اون کارا کنی؟

آهسته توی گونه ام زدم و وحشت زدم و لحن وحشت زده ام حتی بیشتر ترسوندش:
- نریا بدبخت میشی دیگه هیچ وقت بلند نمیشه اگه الان بخوای از اون کارا کنی.

انگار خیلی بازیگر خوبی بودم که انقدر راحت باورم کرد و ترسیده و با لکنت گفتم:
- پس... حالا چکار... کنم؟
به سختی جلوی خودمو گرفتم که از حرف خودم پقی زیر خنده نزنم و با همون لحن جدی گفتم:

- باید اول واسش تاج گزاری کنی
جدی گرفت و گفت:
-حالا از کجا تاج بیارم؟
انگشترم رو از انگشتم دراوردم و دستش دادم نگاه ماتش رو به انگشتر داد و انگار یهو متوجه شده باشه اهان بلند بالایی کشید و گفت:

- آه اوکی گرفتم پس اول تاج گزاری کنم بعد انجامش بدم حل میشه؟
متفکرانه گفتم:
- وایسا ببینم تو سنت شدی؟
- سنت چیه؟

ادای قیچی کردن دراوردم و گفتم:
- چیز دیگه... همون که... میدونی چی میگم دیگه؟ همون که اون بیچاره رو قرچ قرچ میکنن.

یکم فکر کرد و بعد انگار سریع فهمید که باز توی جونگ شوک رقت و دستشو جلوی دهنش گرفت و با چشمای خیره گفت:
- باید اون کارم بکنم؟
بهش اطمینان دادم:
- اره دیگه باید اونم انجام بدی نکردی قبلا؟

- نه تو کشور ما لازم نیست
انگشت اشاره ام رو قاطع جلوی صورتش گرفتم:
- برای هر مردی تو هر کشوری لازمه. پس نکردی نه؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و من در جا از تخت پایین پریدم و در همون حال گفتم:
- پس من برم قیچی بیارم تا دیر نشده باید قرچ قرچش کنیم.

با هول و ولا از اون چند تا پله باقی مونده که روش ایستاده بود پایین پرید از هولش رو یزمین افتاد اما یدون اینکه اهمیتی بده باز دنبالم اومد دستم رو سفت چسبید و با زاری گفت:

- نه هیونگ الان نه من میترسم
با دیدن چهره وحشت زده اش نتونستم بیشتر از این خودم رو نگه دارم و پقی زیر خنده زدم.

چند ثانیه مات و مبهوت نگاهم کرد و بالاخره بعد از یک دقیقه کامل دو زاریش افتاد و ناباور گرفت:
- سرکارم گذاشته بودی؟

از شدت خنده روی زمین غش کردم و به زمین مشت کوبیدم. کوکی زیر لب فحشی حواله ام کرد و خودشو با یه لگد به ساق پام اروم کرد و نتونست بیشتر از این طاقت بیاره و به اراجیف من گوش بده با عجله سمت حموم رفت نتونستن کرم نریزم و با خنده گفتم:

- کوکیا تاج گزاری یادت نره
راه رفته برگشت و انگشتر رو سمتم انداخت و باز با عجله مثل پنگوئن به سمت حموم دویید و در رو کوبید و خنده من حتی از قبل هم بیشتر شد
***

لنگه داداشش عاشق ایسگاه کردن خارجیاست🤣🤣🤦‍♀️

I'm not okOnde histórias criam vida. Descubra agora