part 104

1K 216 225
                                    

با انگشت اشاره ضربه کوچکی به بازوش زدم و گفتم:
-ایستادی که هنوز بیا برو قفل بخر
بدون اینکه نگاهم کنه با اخم گفت:
- مگه تو دختری که دلت میخواد قفل عشق ببندی؟

از حرفش هم دلم شکست هم بهم برخورد مگه فقط دخترا احساسات داشتن؟ خودش همین یکم پیش از من پرسیده بود دوسش دارم یا نه و من به دختر بودن متهمش نکرده بودم. با اخم نق زدم:

- والا اون موقع که بهت التماس میکنم بزاری منم بکنمت که مبین کمتر مسخره ام کنه و نمیزاری که به نظر دختر میام
چشماشو گرد کرد و دست از کل کل برنداشت:

- اصلا واسه چی برادر تو باید ریز جزییات رابطه ما رو بدونه انقدر که حتی بدونه کدوممون چی هستیم؟
- از اونجایی که یه بنده خدایی همون روز اول نپریده تو اتاق انداختش رو تخت و گرفت بوسیدش به نظرم حتی لازم نبود بهش بگم چی هستم یا نیستم

درست همین موقع بود که برق های کل ساختمون پرید. چند تا صدای جیغ زنونه اطراف رو پر کرد و بعد از اون خیلی واضح میتونستم صدای نجواهای عاشقانه مردای همراه شون رو برای اروم کردنشون بشنوم.

لعنتی یادم رفته بود جیغ بزنم و فرصت رو از دست داده بودم هرچند همون بهتر که جیغ نزدم چون ممکن بود باز با مگه دختری گفتن هاش دستم بندازه. نفس عمیقی کشیدم و به نرده ها تکیه دادم صداش رو خیلی آهسته شنیدم:

- نترس یکم دیگه ژنراتورها رو روشن میکنن اینجور جاها باید برق اضطراری داشته باشه
زیر لبی جواب دادم:
- اونی که از تاریکی میترسه مبینه نه من، نگرانم نباش

چشم هام که به تاریکی عادت کرد نگاهی به فاصله بین مون انداختم. وقتی بهش پیشنهاد اومدن به اینجا رو دادم اصلا منظورم این نبود که بیشتر از هم دور بشیم

دلم میخواست بیارمش اینجا بلکه تحت تاثیر یه محیط عاشقانه یکم رمانتیک تر بشه و عاشقانه تر رفتار کنه اما حالا حتی با هم حرف هم نمیزدیم نفسم رو اه مانند بیرون دادم و اطراف رو گذرا نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی توی اون تاریکی حواسش به ما نیست نوک انگشتم رو کف دستش کشیدم

نگاهش از اسمون شب تا دست هامون پایین اومد و بعد به چشمام نگاه کرد. رومو سمت مخالف کردم که نگاهش باعث خجالت کشیدنم نشه و اینبار انگشت های دست راستم رو لای انگشت هاش سُر دادم

خب به جهنم که یه کار دخترونه به نظر میرسید من فقط... دلم یه رابطه عادی میخواست حتی اگه باز بهم انگ دختر بودن میزد.

سه ثانیه بعد انگشت های یونگی هم دور انگشت های من محکم شد و بعد دستم توی حجم گرمای جیب کتش جا گرفت اما همچنان تنها صدای بین ما سکوت بود.

فقط دو دقیقه این سکوت غیر عادی رو تحمل کردم و بعد بالاخره اعتراف کردم:
- خیلی خب باشه بهت میگم چرا نمیتونم بهت بگم دوست دارم نه بخاطر اینکه نداشته باشم فقط چون...

I'm not okWhere stories live. Discover now