part 191

891 209 481
                                    

از جلوی دید گویون کنار رفت و سمت میساکی، تکیه زده به دیوار ایستاد. گویون که بسته شده به صندلی روی زمین افتاده بود حتی نتونست سمتش برگرده و سعی کرد با گفتن حرفای های دری وری یونگی رو عصبی کنه و کنار خودش نگه داره

ترجیح میداد خودش زیر مشت و لگد یونگی بمیره اما یونگی به میساکی دست نزنه دوست پسرش براش از خودشم عزیزتر بود خیلی سخت به دستش اورده بود و خیلی سخت کنار خودش نگهش داشته بود:

- میگی عذاب کشیده اما به نظر که زیر من داشت بهش خوش میگذشت فکر میکنی بهت دروغ میگم؟ میتونی فیلمی که روی فلش برات ریختم رو نگاه کنی صدای ناله های از سر لذتش کل فیلم رو برداشته لعنتی مثل یه پورن استار بود تازه خیلی حرفه ای هم ساک میزد

یونگی خیز برداشت که باز سمتش حمله کنه و برای همیشه صداش رو خفه کنه اما میساکی سریع دستش رو گرفت و سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد و به جای یونگی خودش جلو رفت.

قرار نبود بزنتش قرار بود خیلی سخت تر انتقام بگیره جلوی دید گویون ایستاد و اون عوضی به محض دیدنش در جا ساکت شد.
میساکی با یه نگاه خالی بهش خیره شد و گفت:
- داشتی میگفتی ادامه بده از افتخاراتت بگو

گویون اما به جای جواب گفت:
- تو... تو حالت خوبه؟ اذیتت کردن؟
- هیچ کس به اندازه تو اذیتم نکرده از هیچ چیزی به این اندازه که سه سال از عمرمو با تو تلف کردم متنفر نیستم... لعنتی تو اومدی توی بار خودم بالای سر خودم به من خیانت کردی و بعد بازم روت شد تو چشمای من نگاه کنی؟ چطوری انقدر وقیحی آخه؟

گویون گیج شده بود نمیدونست اینجا چه خبره نمیدونست چرا میساکی زندانی و اسیر نیست یا کسی اذیتش نمیکنه تا بتونه واسش قهرمان بازی در بیاره
- اون... اون خیانت حساب نمیشد... واقعا حساب نمیشد من به میل خودم انجامش ندادم بخاطرش پول گرفتم

میساکی یه قدم عقب رفت و ناباور گفت:
- پول گرفتی؟ چطوری میتونی همه چیز رو با پول توجیه کنی؟ اولین بار که فهمیدم دزدی، هم گفتی بخاطر پوله... زورگویی و قلدری و اخاذی کردنات هم با پول توجیه کردی چون هیچ وقت هیچی بهت نگفتم فکر کردی میتونی یه چیزی مثل خیانت و تجاوز هم با پول توجیه کنی؟

گویون تقریبا به التماس افتاده بود و مطمئنا اگه دستاش باز بود الان از پاهای میساکی اویزون میشد:
- اون خیانت نبود باشه من هیچ لذتی ازش نبردم

یونگی یه قدم برداشت که معنی واقعی لذت رو با یه مشت دیگه بهش نشون بده اما زودتر از اون میساکی با یه اعصاب متلاشی قاب عکس دو نفره شون که پشت سرش روی دیوار آویزون بود رو برداشت و محکم جلوی صورت گویون زمین زد جوری که یکی از شیشه ها کمونه کرد و صورتش رو خش انداخت اما میساکی بدون اینکه اهمیتی بده داد زد:

- لعنتی همین الان داشتی با ذوق و افتخار تعریفش میکردی اونم جلو چشمای من... ازت متنفرم آشغال عوضی ازت متنفرم اگه میتونستم اگه اندازه تو حال بهم زن و حیوون بودم خودم میکشتمت اما... اما حیف که نیستم و مجبورم اجازه بدم یه حیوون کثیف زنده بمونه و سهم اکسیژن ادمای بهتر رو حروم کنه

همون وقت گوشی سوهو زنگ خورد و با گفتن اینکه وکیلمه جواب تلفن رو داد و بعد از چند ثانیه گوشی رو پایین گرفت و خبر داد:
- پلیسا دم درن

میساکی بدون اینکه نگاه خیره و منزجرش رو از چشمای عشق سه ساله اش برداره جواب داد:
- بگو بیان بالا ببرنش... دیگه نمیخوام ببینمش
***

متین و کوکی از راه رسیدن کوکی هنوزم سرخوشانه داشت "من رو ددی صدا کن" رو زیر لب میخوند متین با خنده آسنینش رو گرفت و کوکی رو که داشت سمت اتاق نامجین میرفت سمت مخالف کشوند و گفت:

- مگه مجبور بودی اونقدر بخوری آخه؟
وارد اتاق تهکوک شدن و کوکی سرخوش جواب داد:
- اوهوم مجبور بودم تو نمیخوردی میخواستم توم بخوری بدجنس اخرشم نخوردی چرا نخوردی من دلم برای متین مست تنگ شده متین مست منو بهم برگردون یالا زود باش بهم یه متین که با دستگاه کارائوکه لاس میزنه بدهکاری

متین کوکی رو روی تخت انداخت و نق زد:
-انقدر حرف نزن بچه مگه کله گنجشک خوردی؟ بخواب انقدر وول نخور یااا کوکی چیکار یقه من داری؟

کوکی چشماشو مظلوم کرد و بچگانه گفت:
- روم بخواب دلم واسه وقتایی که روم میخوابیدی تنگ شده

متین فقط بی حس خندید پتو رو روی تن کوکی انداخت و جلوی خودش رو گرفت که نگه "من کلا دلم واسه خوابیدن تنگ شده" و بجاش گفت:
- فقط بخواب کوکی خیلی مستی منم خیلی خسته ام

- پس حداقل قبل رفتن بهم بگو ددی
متین نتونست به این کیوت بازیای مگنه اش نخنده
- یا بچه کوچولو کسی این وسط ددی باشه منم نه تو یادت رفت الان گفتی روت بخوابم؟

کوکی با اخمای درهم شروع به نق زدن کرد:
- هیکل من از همتون گنده تره نصفتون رو من کول کردم بعد همتون بهم میگین بچه کوچولو... توم مثل ته ته... یه ددی بهم نمیگین من دلم خوش باشه. همش منو به چشم مگنه میبینید تو که فقط یه سال ازم بزرگتری تازه یه سالم کمتر اصلا میدونی چیه دیگه حق نداری ددی صدام کنی

این بچه چرا مست میشد اینجوری میشد؟ داشت با محروم کردنش از چیزی که علاقه ای بهش نداشت محکومش میکرد؟
- آه چه حیف یعنی دیگه نمیتونم بهت بگم ددی؟ دیگه چاره چیه مجبورم با این درد کنار بیام و بسوزم و بسازم حالا اگه راضی شدی بگیر بخواب بذار منم برم بخوابم

کوکی که انگار دردش فقط همین بود با یه لبخند راضی سرش رو تکون داد و زیر پتو رفت و متین بالاخره با یه خیال راحت تنهاش گذاشت و در اتاق رو پشت سرش بست.

امشب با اینکه تمام مدت مجبور بود کوکی رو کنترل کنه اما بازم بهش خوش گذشته بود و یجورایی الان ذهنش درگیر این بود که کافیه فکر کنم لیاقت خوش گذروندن رو دارم. زندگی اونقدری هم که من فکر میکردم بد و سیاه نیست توی همین فکر ها سمت اتاقش رفت اما دستش رو دستگیره ننشسته با شنیدن صدای خودش دستاش خشک شد:

- بدم میاد نکن نمیخوام

این... این سه کلمه رو هیچ وقت فراموش نمیکرد. حتی اگه میخواست فراموش کنه هم اون عوضی که هربار گوشی دستش میگرفت فیلم ها رو براش میفرستاد نمیذاشت فراموش کنه.
***


فقط ۹ روز به پایان این فصل مونده

I'm not okWhere stories live. Discover now