part 137

1K 216 340
                                    

در حال دویدن سمت ماشین لبه های پیرهنش رو روی هم بست با هر گام بلندش درد توی کل بدنش میپیچید اما الان تنها چیزی که براش مهم بود این بود که از اینجا بیرون بره حتی به این که کجا بره هم فکر نمیکرد فقط میخواست اینجا نباشه.

ریموت ماشینش رو زد و سوار شد و با زدن دکمه استارت پاش رو روی گاز فشار داد.
از پارکینگ بیگ هیت  بیرون اومد و با یه بار دور زدن وارد مسیر خیابون خلوت پشت کمپانی شد.

همون خیابون خلوتی که یونگی برای رانندگی یاد دادن بهش انتخاب کرده بود همونی که آخر جاده اش توی فضای بسته ماشین با هم رابطه داشتن بدون اینکه براشون مهم باشه صاحب اون ماشین رو حتی نمیشناسن.

دستشو جلوی دهنش گرفت تا صدای هق هقش بلند نشه اما چشماش کم کاری حنجره اش رو هم جبران کردن و مثل سیل از چشماش اشک بارید. باورش نمیشد یونگی فکر میکرد بهش خیانت کرده!

واقعا یونگی اونو اینطور شناخته بود؟ یه آدم خائن عوضی که برای رفع شهوتش حاضر بود با یکی دیگه بخوابه؟ شاید یکم ته دلش خوشحال بود که یونگی چیزی از حقیقت ماجرا نفهمیده بود اما... اینکه یونگی انقدر راحت باور کرد که اون خائنه احتمالا چیزی بود که فقط برای امروز از ذهنش رد نشده بود.

اصلا دروغ چرا دلش میخواست حداقل یونگی بفهمه چی شده. سوهو هیونگ بدون اینکه حتی یه کلمه حرف بهش بزنه همه چیز رو فهمیده بود اما یونگی کسی که سالها بود شب و روز حتی توی خواب کنارش بود نه تنها چیزی متوجه نشده بود که حتی فکر میکرد اون یه خیانت کار پسته که حتی از اینجور روابط خشن هم خوشش میاد؟

یونگی چطور نفهمیده بود آدمی که جلوشه متین خودش نیست؟ چرا به جای تن متین دنبال روح متین نگشته بود؟ چرا نپرسیده بود خنده هات کجاست تا متین جواب بده خنده هام رو دیشب کشتن؟ مگه همیشه نمیگفت ده دقیقه نخندی دلم برای خنده هات تنگ میشه؟

نگاه متین سمت صندلی کنارش چرخید و با دیدن دستبند روی صندلی بغلی صدای یونگی از ذهنش گذشت "اسیر شدن رو دوست داری آره؟" صداش دور سرش چرخید و چرخید و جملات دیگری رو این بار با یه لجن عاشقانه تکرار کرد "حالا منم اسیرتم"

تصویر دستاشون که با همین دستبند قفل دستای هم بود مقابل چشماش نقش بست و حتی به وضوح انگشتاشون که در حال نوازش کردن هم توی همدیگه قفل میشد رو هم دید و بعد اون دستبند توی سیاهی چرخید و چرخید و این بار بسته شده به پایه های یه میز مقابل چشماش جون گرفت که از تنه آهنیش خون متین چکه میکرد.

با دیدن این صحنه دیوونه شد خم شد و دستبند رو از کنارش برداشت تا از پنجره ماشین بیرون بندازتش دیگه نمیخواستش دیگه هیچ چیز رو نمی خواست دیگه این زندگی ‌کوفتی که توش هیچ کس دوسش نداشت و بهش اعتماد نداشت رو هم نمیخواست

I'm not okWhere stories live. Discover now