part 165

956 218 346
                                    

صدای مبین باعث شد از فکر بیرون بیاد:
- یاااا هیونگ با توام به چی انقدر عمیق فکر میکنی که با اینکه بالا سر گاز ایستادی نفهمیدی غذات سوخت. مشاور چیزی گفت؟

یونگی که هنوزم نیم بیشتر تمرکزش روی حرفای امروزش با مشاور بود با گیجی پرسید:
- مشاور؟
- آره دیگه مگه امروز نگفتی میری اونو ببینی؟
- آره رفتم

- خب چی گفت؟
یونگی تمام حرفایی که راجع به خودش و اشتباهاتش توی رابطه بود رو سانسور کرد و فقط راجع به بخشی که برای مبین مهم تر بود حرف زد:

- راجع به متین گفت نمیتونم از راه دور براش کار بیشتری بکنم تا وقتی که خودش نیاد و خودش نخواد کسی نمیتونه به بهبودش کمک کنه. باید راضیش کنیم دوره مشاوره اش رو شروع کنه.

مبین با اینکه همیشه از انتخاب های سوهو هیونگش مطمئن بود اما بازم محض احتیاط مرسید:
- روانشناسش خوب بود؟
- اوهوم به نظرم خیلی با تجربه بود یه حرفایی زد و توصیه هایی کرد که اگر خیلی قبل تر میدونستم شون هیچ وقت تا اینجا پیش نمیرفتیم.

مبین با امیدواری گفت:
- خب پس من برم سعی کنم راضیش کنم بره پیشش شاید به متینم یه سری توصیه های خوب کرد که از این حال دراومد دیگه دارم دق میکنم از بس سر به سرم نمیذاره و جواب تیکه هامو نمیده. اصلا تحمل ندارم اینجور ببینمش

گفت و با عجله خواست سمت اتاق بره که یونگی سریع صداش کرد
- موبینا
موبینا توی آستانه در آشپزخونه ایستاد و صداش رو طوری روی سرش انداخت که از لای در نیمه باز اتاق به گوش متین برسه:

- همتون اسم اون برج زهرمار رو یاد گرفتین درست تلفظ کنین اما من بدبخت رو هنوز موبینا صدا میکنید
صداش رو پایین آورد و با حسرت گفت:
- قبلا اگه این حرف رو میزدم شروع میکرد فخر فروختن و مسخره کردن اسمم اما الان دریغ از یه کلمه حتی چپ چپ هم نگام نمیکنه

- امروز مشاور میگفت همین که بدون حرف نگاهتون میکنه هم تو مرحله ای از افسردگی که اون هست یه واکنش مثبت به حساب میاد این یعنی داره بهتون توجه میکنه پس هنوز براش مهم هستین
مبین بی حوصله پوزخند زد:

- مسخره ست اینکه بگم تو این یه هفته این خوشحال کننده ترین خبری بود که شنیدم؟
آره واقعا خیلی مسخره بود. یونگی بدون جواب در حالی که به حرفای مشاور فکر میکرد خیره چشمای مبین شد

"من الان بیشتر از متین نگران شما دو نفر هستم. سوهو شی میگفت تو و برادرش اولین افرادی بودین که توی اون وضع پیداش کردین حتما خیلی شوکه شدین نگران اینم دیدن اون صحنه به روح و روان شما هم آسیب زده باشه. شاید لازمه که چند جلسه مشاوره هم شما دو نفر بردارین"

به خودش که نمیتونست دروغ بگه اون صحنه یک هفته بود که کابوس هر شبش بود و هر بار توی خواب یه اتفاق متفاوت میفتاد یه بار متین رو نجات میدادن یه بار برای نجاتش مجبور میشدن دستش رو قطع کنن و متین دیگه دستی برای بغل گرفتنش نداشت

I'm not okWhere stories live. Discover now