part 75

1.2K 222 396
                                    

متین نمیتونست فقط دوست باشه. حتی نمیتونست مثل قبل باشه. یونگی دیوونه شده بود؟ چطور از متین میخواست مثل قبل باشه وقتی تو همین ده دقیقه مکالمه شون بیشتر از ده بار نگاه متین سمت لبها و دستهای یونگی سر خورده بود.

متین خبر نداشت در اصل اونی که این وسط دیوونه ست خود خودشه. آخه کدوم آدم عاقلی سه ثانیه بعد از اینکه با اصرار به فرد مقابلش قبولونده بود یه استریت هموفبیکه از اینکه یه آدم گی بهش گفته بود بیا فقط دوست باشیم عصبی میشد؟

انقدر عصبی که با یه تنه محکم یونگی رو پس زد و از اسارت گاهش خودش رو ازاد کرد. گفته بود که اگر بخواد میتونه بدون گفتن برو کنار از اونجا بره و حالا شدیدا رفتن رو میخواست

دلش نمیخواست دیگه به لبهای کسی نگاه کنه که بهش گفته بود مثل قبل دوست باشیم.
لعنتی آخه چطور میتونست مثل قبل کنار یونگی بخوابه و به اینکه قرار نیست یونگی هیچ کدوم از قسمت های بدنش رو لمس کنه فکر نکنه!

یونگی با عصبانیت دنبال متین رفت و توی پیچ راهرو صداش زد:
- متین صبر کن حرفام هنوز تموم...

ساکت شد وقتی دید یه دختر با خجالت جلوی متین رو گرفته. حتی لازم نبود دقت کنه تا اون دختر رو بشناسه. همون دختری بود که به خنده های متین خیره شده بود. لعنتی میدونست این مخدر زیادی اعتیاد آور بود، میدونست!!!

صدای دختر وقت گفتن از خجالت میلرزید:
- اوپا من... اووووم... میشه... لطفا میشه...

متین از این همه ادای دختر برای خجالتی به نظر رسیدن حوصله اش سر رفت و از اونجایی که همین الان هم عصبی بود پس اعصاب ناز و کرشمه یه دختر رو دیگه نداشت پس مستقیم سر اصل مطلب رفت:

- میخوای بات بیام سر قرار؟
دختر چند ثانیه با چشمای گرد شده نگاهش کرد و بعد سرش پایین انداخت و با خجالت تایید کرد.

متین سمت یونگی برگشت. پشت سرش ایستاده بود و با اخم نگاهش میکرد سمت دختر برگشت و اینبار دختر رو نگاه کرد. خوب بود خوشگل بود تایپ مورد علاقه اش نبود اما تا وقتی یونگی داشت نگاه میکرد کی اهمیت میداد؟

مهم فقط این بود که با لجبازی به هیونگش ثایت کنه فقط با یه بوسه تبدیل به گی نشده هرچند که فقط یه بوسه نبود!
- فردا شب وقتت خالیه؟ یه رستوران میشناسم که میشه مخفیانه توش قرار گذاشت

دختر از موافقت یهویی متین شوکه شد. چقدر این دو برادر با هم فرق داشتن نه به مبین که خیلی مودبانه رد کرده بود نه به متین که میشد گفت کاملا بی ادبانه قبول کرده بود
- بله... من... فردا میبینمتون؟

جملات اخرش رو سوالی پرسید چون مطمئن نبود این یه شوخی نباشه.
متین گوشیش رو دراورد و به دست دختر داد:
- شماره ات رو بزن برات لوکیشن و زمان رو پیام میکنم.

I'm not okTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang