part 49

1.4K 221 308
                                    

پله ها رو بالا رفت و با رسیدن به پشت بوم دیدش که روی تخت چوبی دراز کشیده بود و چشماش رو بسته بود.
طوری اروم به نظر میرسید انگار نه انگار همین یکم پیش چطور جوش اورده و حالا با ارامش تمام طوری خوابیده بود که انگار اروم ترین ادم جهانه و هیچ چیز و هیچ کس هیچ وقت هم نمیتونه ناراحتش کنه.

بالای سرش ایستاد و نگاهش کرد. با خودش فکر کرد چرا همه میگفتن اون شبیه برادرشه اما برای یونگی، متین با برادرش زمین تا آسمون فرق داشت.

خب در واقع زیاد با مبین برخورد نداشت اما اینو مطمئن بود خنده های مبین هیچ وقت باعث نمیشد دلش بلرزه و چشماش خیره بمونه

بدون فکر کنارش دراز کشید و چون حس میکرد جای سرش راحت نیست بازوش رو زیر سرش هل داد. همیشه اولویتش راحتی مبین بود حتی شبایی که مبین توی خواب بدون اینکه بخواد مشت و لگد حواله اش میکرد باز دلش نمیومد بیدارش کنه و فقط پاهاش رو با پاهای خودش قفل میکرد هرچند که اینطور شب ها باید با فکر به کیمچی تربچه خوابش میبرد.

متین هیچ واکنشی به دستی که زیر سرش قرار گرفت نداد یونگی با خودش فکر کرد "یعنی خوابه؟" حتی چشماشو باز نکرد ببینه کی کنارش دراز کشیده و یونگی با خودش فکر کرد

"مگه براش فرقی داره؟ به هر حال که اون کنار همه راحته همه رو خیلی راحت بغل میکنه، لمس میکنه و میبوسه و روی پاهاشون میخوابه بعد برای من از معذب بودن کنار آدمای گی سخنرانی راه میندازه"

صدای متین نشون داد که برعکس تصور یونگی خواب نبوده:
- مگه نیومدی دعوام کنی که چرا سر هیونگام داد زد؟ خب چرا شروع نمیکنی یونگی هیونگ؟

ناامید شده بود چرا همه فکر میکردن میخواد سر متین داد بزنه؟ کی تا حالا این کارو کرده بود که همه... با جرقه ای توی ذهنش یکباره ساکت شد. متین اسمش رو صدا کرد؟ چطوری میدونست اون کیه؟

از وقتی اومده بود چشم از متین برنداشته بود و مطمئن بود متین چشماش رو باز نکرده بود خودش هم که چیزی نگفته بود پس چطور میدونست این یونگیه که کنارش خوابیده؟ سوالش رو به زبون اورد:

- از کجا میدونستی منم؟
لبخند متین این حس رو داشت که سوال به این واضحی پرسیدن داره؟
- سه ساله تخت کناریت میخوابما بوی تنت رو تشخیص میدم

انقدری که این جمله بهش شوک وارد کرد اگر میشنید متین گیه متعجب نمیشد.
متین واقعا بوی تن یونگی رو تشخیص میداد! حتی عطرش هم نه و بوی تنش رو میفهمید؟ یونگی باورش نمیشد "یعنی من براش از بقیه خاص تر بودم؟" از ذهنش پاک نمیشد. باید این جمله رو باور میکرد؟ باید به خودش میگرفت و بابتش ذوق زده میشد؟

خواست بپرسه فقط بوی تن من؟ اما با باز شدن چشمای متین یهو مثل تنیجرها هل شد و چشماشو  ازش گرفت یکم بعد مثل همه وقتایی که تنها بودنن متین صمیمیانه صداش زد:
- یونگیا

I'm not okTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang