part 141

973 215 355
                                    

یه قرن بعد بود که بالاخره رفت و آمد های کادر پزشکی تموم شد و دکتر بیرون اومد هر دوشون دست از رفت و امد طول و عرض راهرو برداشتن و سمت دکتر دویدن.

یونگی حتی جرات نکرده بود به اعضا یا کمپانی خبر بده که سه ساعت قبل یه اتفاق عجیب افتاده که همه دکترا رو به اتاق متین کشونده اما خودشم هنوز نمیدونه که چیه.

دکتر یه لبخند خسته بهشون زد و دلش نیومد این چهره های نگران رو بیشتر از این نگران کنه:
- خوشبختانه به هوش اومده تمام آزمایشات لازم روش انجام دادیم و مشکلی نبود ضریب هوشیاریش بالا رفته میشه گفت خطر رفع شده

نفس حبس شده مبین با خوشحالی آزاد شد و یونگی نتونست بیشتر از این صبر کنه که نپرسه:
- میتونیم الان ببینیمش؟
پرستارها همراه یه مانیتور سیار از اتاق بیرون اومدن و دکتر قبل از اینکه دنبالشون بره جواب داد:

- البته فقط زیاد خسته اش نکنید تازه به هوش اومده و هنوز حال خوبی نداره لطفا ملاقاتتون که تمام شد برای گرفتن توصیه های پزشکی به دفترم بیایید.
با رفتن دکتر یونگی تقریبا سمت در حمله کرد اما قبل از اینکه حتی دستش به دستگیره برسه مبین خودش رو سد راهش کرد و اخطار داد:

- نمیگم اجازه نمیدم ببینیش اما اگه بازم ناراحتش کنی از اتاق بیرونت میکنم
فقط سرشو تکون داد.‌ معلومه که ناراحتش نمیکرد. دو روز فکر به احتمال نداشتنش هم حتی انقدر سنگین بود که نخواد کاری کنه برای همیشه از دستش بده پس مهم نبود متین چقدر روی اعصابش راه بره اصلا ناراحتش نمیکرد.

مبین در اتاق رو باز کرد و وارد شد و یونگی پشت سرش رفت و به مبینی که خودش رو محکم توی آغوش متین انداخت با حسادت نگاه کرد متین اما بی حال ناله کرد:
- بهم دست نزن مبین پاشو

مبین منظور دقیق متین رو درک نکرد سریع بلند شد و با نگرانی گفت:
- آخ حواسم به زخمات نبود خوبی؟ دردت گرفت‌؟

متین فقط توی سکوت سرش رو تکون داد و خدا رو شکر کرد که مبین دلیل واقعیش رو نفهمیده نگاهش از ورای شونه مبین سمت یونگی که هنوزم دم در ایستاده بود برگشت و مکالمه آخرشون باز توی سرش مثل یه فیلم تکرار شد.

بی حال بود اما بازم ذهنش خیلی سریع شروع به پردازش کرد "اون چرا هنوزم اینجاست؟ مگه فکر نمیکنه من بهش خیانت کردم؟ پس واسه چی نمیره دنبال زندگیش؟"

صدای مبین باعث شد از فکر بیرون بیاد:
- چرا مراقب خودت نیستی آخه اصلا خودت جهنم تو به منم فکر میکنی؟ با خودت نمیگی تو یه چیزیت بشه منم میمیرم؟

سعی کرد پوزخندش شبیه پوزخند نباشه:
- شلوغش نکن ما فقط حس همو درک میکنیم قرار نیست عمرمون هم بهم وصل باشه که اگه من مردم تو هم‌ بمیری

یونگی که دید حواس متین پرت مبینه از فرصت استفاده کرد و آروم نزدیک شد. مبین هنوزم در حال توضیح دادن  بود:
- منظورم این نیست اما وقتی تو نباشی نصف قلب من خالیه

I'm not okWhere stories live. Discover now