part 175

965 219 481
                                    

متین بالاخره تونست سرشونه لباسش که بخاطر کشیدنای یونگی زیادی پایین رفته بود و شونه لختش رو نشون میداد درست کنه و با تردید با یونگی نگاه کرد. واقعا اجازه داشتن نگاه کنن؟ یونگی با تایید سرش تشویقش کرد و متین بالاخره نگاهشو از یونگی گرفت و به عدسی تلسکوپ داد

منظره روبروش واقعا بی نظیر بود یه شب تاریک با میلیارد ها ستاره روشن که از همیشه نزدیک تر به نظر میرسید با دهن باز به این همه شگفتی نگاه کرد و بدون اینکه بخواد لبهاش کم کم کش اومد

یونگی که با دقت به واکنشش نگاه میکرد با دیدن لبخند متین بعد از روزهای طولانی بالاخره تونست یه نفس راحت بکشه. با خوشحالی هدیه اش رو از جیب کاپشنش درآورد و گفت:

- میبینی کلی ستاره اون بیرون هست هر کدوم رو بخوای میتونی داشته باشی چون هیچ کس به اندازه تو ستاره ها رو دوست نداره پس لیاقت داشتن همشون رو داری اما یه ستاره اینجا روی زمین هست که بدون تو نوری نداره بیشتر امیدوارم اونو انتخاب کنی

متین با گیجی چشم از تلسکوپ گرفت و سمت یونگی برگشت و دید که در حالی که یه تاج خاردار شیه به تاج مسیح رو توی دستاش گرفته بود این جملات رو گفته بود. نگاه متعجب متین و یه تای ابروش که بالا افتاده بود باعث شد یونگی با خجالت بپرسه:

-باید زانو میزدم نه؟

متین نتونست جلوی خنده اش رو بگیره و مستقیما به روش آورد:
- باید حلقه میخریدی

یونگی تاج رو روی سر متین گذاشت و جواب داد:
-خب در واقع رفتم حلقه بخرم اما بعدش تو طلا فروشی اینو دیدم. فکر کردم تو به یکی از اینا نیاز داری

متین انقدر از دیدن ستاره ها و خواستگاری عجیب و غریب یونگی هیجان زده شده بود که یادش رفته بود که دلخور و ناراحت بوده و حالا خیلی راحت حرف میزد و سوال میپرسید:

- چرا من باید یه تاج خاردار از جنس طلا نیاز داشته باشم؟
یونگی یه قدم عقب رفت و به متین که با اون تاج شبیه تزارهای هودی پوش یونان باستان شده بود گفت:

- تو گل من بودی اما ازت خوب مواظبت نکردم و باعث شد تو ازم دور بشی می خوام از این به بعد به گلم خار بدم که بتونه از خودش محافظت کنه
متین یه لبخند محو زد:
- یادت رفته من شازده کوچولو بودم گل تو بودی.

- خب من انقدر بد اخلاقم که کسی سمتم نمیاد اما تو انقدر مهربونی که همه زودی اهلیت میشن میتونم خار خودم رو به تو بدم اینجوری دیگه هیچ ماری جرات نمیکنه نزدیکت بشه و نیشت بزنه بعدشم شاهزاده ها به تاج احتیاج دارن دیگه

متین تاجش رو روی سرش جابه جا کرد و با کنجکاوی پرسید:
- آینه نداری؟
- میتونی از توی چشمای من به خودت نگاه کنی اینجوری دیدنی تری

چشمای متین گرد شد و با گوشای قرمز از خجالت زیر لبی نق زد:
- چرا اینجوری شدی به شنیدن این حرفا از دهن تو عادت ندارم

I'm not okTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang