part 85

1.2K 224 258
                                    

با اوردن اسمش آه عمیقی کشیدم. بالاخره مجبور شده بودم با این مشکل هم روبرو بشم. این دقیقا همون مشکلی بود که از صبح خودم رو با هر دری میزدم تا بهش فکر نکنم.

مبین توی اتاق بود و همه چیز رو شاهد بود این اولین چیزی بود که یادم اومد حتی یادم بود که با خنده به کارهای من اتاق هتل رو ترک کرده بود

اما اینم یادم بود که دو هفته تمام چطور خونش رو با قهر و اخم و تخمم توی شیشه کرده بودم و حالا خودم... باید ازش معذرت خواهی میکردم مگه نه!

دست یونگی جلوی چشمم تکون خورد و من رو به این دنیا برگردوند:
- چی شد یهو؟ ساکت میشی میترسم

بدون مقدمه چینی یا اینکه حتی بهش فکر کنم چی قراره به مبین بگم، گفتم:
- میشه منو برسونی استدیو مبین

بی حرف فقط با رضایت لبخند زد و من به لبخندش چشم ریز کردم و تهدید آمیز گفتم:
- در ضمن یه بار دیگه جای من برادرمو ببوسی از همون اژدها آویزونت میکنم

چشماش گرد کرد و متعجب پرسید:
- مگه یادته؟
اوه داشتم لو میدادم که بعد از مستی همه چیز یادم میمونه خیلی سریع گندی که زده بودم رو جمع کردم:

- این چون نکته مهمی بود یه گوشه نوشته بودم بعد مستی یادم نره
یونگی نتونست در مقابل این حرف خودشو کنترل کنه و با صدای بلند خندید من اما با حرص ولی کاملا جدی گفتم:

- حالا بخند وقتی دیدی درباره لوستر کردن اژدها شوخی ندارم خندیدن یادت میره

یونگی در حالی که سعی میکرد خنده اش رو بخوره توضیح داد:
- ببین واقعا تقصیر من نبود از دستت عصبی بودم بعد تا اومدم داخل دیدم یکی شبیه تو داره میخنده خب منم اشتباه گرفتم دیگه

- تو هرکی ببینی شبیه منه و میخنده میبوسی
یونگی لباشو بهم فشار داد تا با دیدن چهره جدی من زیر خنده نزنه و با زاری گفت:

- من از کجا باید میدونستم که داداشت هم اونجاست آخه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خیلی خب از این به بعد این کارو میکنیم هر زمان خواستی منو ببوسی اول کلمه عبور رو چک میکنی اگه درست بود اون وقت اجازه داری منو ببوسی فهمیدی؟

با صدای بلند خندید اما وقتی دید من کاملا جدیم خنده اش رو خورد و پرسید:
- خیلی خب حالا کلمه عبور چیه؟
نگاهی به اطراف کردم و با دیدن ظرف بستنی اب شده توی دستم گفتم:
- بستنی توت فرنگی

لبخند زد و سر تکون داد و بی حرف به رانندگیش ادامه داد. به خاطر نوع نشستنم منظره جلوم یونگی بود که مشت فرمون با یه ژست خاص نشسته بود.

یه دستش به فرمون بود و دست دیگه اش رو به پنجره تکیه زده بود و انگشتش رو روی لبش گذاشته بود. ژستش طوری بود که در لحظه دلم خواست من هم رانندگی بلد بودم و با همین ژست جداب پشت فرمون مینشستم. بدون فکر چیزی که از ذهنم عبور کرده بود رو گفتم:

I'm not okWo Geschichten leben. Entdecke jetzt