part 56

1.3K 232 216
                                    

در حال غذا دادن به هولی که پشت حصار نشسته بود سر به سرش هم میگذاشتم. کمی از غذاش رو نشونش دادم و وقتی برای گرفتنش با ذوق روی پاهاش پرید گفتم:
- آ آ تو این دنیا هیچی مفتی نیست اول بگو ددی

یونگی پشت سرم آه کشید و هولی کوتاه واق واق کرد با ذوق غذا رو براش توی محوطه حصارش انداختم و گفتم:
- آفرین بیبی بوی خودم

از بعد از اون لایو وقتی نامجون معنی بیبی بوی رو کامل برام توضیح داد بیبی بوی هم به لیست کلماتی که باهاش یونگی رو عذاب میدادم اضافه کرده بودم
یونگی که روی تختش در حال ساختن آهنگ با لپ تاپش بود گفت:

- از بس تو این حرفو واسه هولی تکرار کردی تازگی هر بار صدا میده فکر میکنم داره میگه ددی عصبی میشم.
خبیثانه خندیدم و گفتم:
- تازه تو نبودی یه سری هنرای دیگه هم یادش دادم به عنوان مثال لطفا دقت کنید

بعد باز کنار حصار هولی نشستم و یه تیکه دیگه از غذاش رو نشونش دادم و گفتم:
- هولی بگو کجات به ددی یونگی رفته؟
هولی دستش رو بالا اورد و یبار واق واق کرد و من خیلی پدرانه این واق واقش رو ترجمه کردم:

- ایشون فرمودن لنگای درازم
چشمای یونگی برای یه لحظه گرد شد و بعد که فهمید چه رودستی خورده کوسن کنار دستش رو سمت من پرت کرد کوسن رو توی هوا گرفتم و بغلش کردم و گفتم:
- تازه اینکه چیزی نیست این یکی رو داشته باش

بعد باز با غذا هولی رو فریب دادم و گفتم:
- هولی بگو چیت به ددی متین رفته
صدای پوزخند یونگی نتونست ذوقم رو بابت حرکت هولی ضایع کنه. هولی بدنش رو انگار که خیس باشه تکون داد و موهای فرفری بلندش تو هوا تکون خورد و باز من واق واق کوتاهش رو برای یونگی ترجمه کردم:

- ایشون فرمودن موهای فرفری خوشگلم
یونگی یه ابروشو بالا انداخت زبونش رو از این لپ به اون لپ کشید و بعد گفت:
- خوبه که به درجه ای از علم رسیدی که میتونی زبون سگا رو بفهمی.
با افتخار گفتم:

- دیگه وقتی اون یکی ددیش صبح تا شب میره سرکار این یکی باید واسه تربیت این بچه وقت بذاره

- خدا رو شکر میکنم که تو از حیوونا میترسی و فقط میتونی از راه دور و پشت حصار آموزش بدی وگرنه معلوم نبود از تربیت این زبون بسته چی در بیاد
با ذوق براش از برنامه هام گفتم:

- آخ اگه از بغل کردنش نمیترسیدم چه چیزایی که نمیشد یاد داد مثلا اگر گرسنش بود و تو بغل بود میتونست سینه ات رو خنج بندازه یا اگه دستشویی داشت اژدها رو....

این بار به جای کوسن بالشتش رو سمتم پرت کرد و بعد خیلی جدی گفت:
- متین ما هولی رو گرفتیم که تو ترست از حیوانات بریزه اما هنوزم بعد این همه مدت از پشت حصار باش ارتباط میگیری و تا از حصارش میاد بیرون فرار میکنی اگر بجای این همه وقت گذاشتن رو این اموزشای بیخودی رو ترس خودت وقت میذاشتی

I'm not okDonde viven las historias. Descúbrelo ahora