part 8

1.5K 273 224
                                    

در حال عوض کردن لباس فرمم با لباس خودم به حرف های تهیونگ هم گوش میدادم:
- باز جیمین رو خواست دفترش دوباره بهش گفت باید از لاین آپ دبیو بیاد بیرون دلم میخواد تا میخوره بزنمش حیف که ازم بزرگتره و رییسمه اما آخه این بار پنجمه که بهش میگه نباید دبیو کنی و اماده نیستی و بعدا سولو دبیو کن

شونه بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم چرا از این سولو دبیو انقدر خوشش میاد نامجون هیونگ میگفت به اونم وقتی گروه قبلیش ول کردن رفتن گفته سولو دبیو کن. اون روزم به من میگفت هنوز مدت کاراموزیت کمه و باید بیشتر تلاش کنی از لاین اپ دبیو بیا بیرون بعدا سولو دبیو کن.

از فروشگاه خارج شدیم و همین طور به حرف زدن ادامه دادیم:
- خب تو چی گفتی؟
- گفتم من بی تجربه نیستم قبلا یک سال و نیم با اسم برادرم تو کلاسای اس ام شرکت کردم البته تا اینو گفتم عصبی شد میخواست تحویل پلیسم بده دیگه آخرین تیر رو تو کمان گذاشتم همون گرفت.
با کنجکاوی پرسید:

- چی؟
- گریه زاری و التماس
با صدای بلند به حرفم خندید و صدای خنده بلندش سکوت نیمه شب خیابون رو بهم زد همراهش خندیدم و ادامه دادم:

- جدی میگم همچین به پاهاش افتادم یکی از روناشو بغل کردم هنگ کرده بود هی راه میرفت ازش جدا شم‌ من مثل این زنجیر سنگینا که میبندن به پا زندانی دنبالش میرفت تا نگفت غلط کردم تو گروهت بمون مگه ولش کردم. من خیلی پیله تر از این حرفام. فقط گفت دیگه جایی نگم غیرقانونی تو اس ام اموزش دیدم...

صدای خنده تهیونگ قطع شد و نگاهش به کوچه بن بست پشت سرم مات موند. رد نگاهش رو گرفتم و به دو تا سایه رسیدم که اخر بن بست ایستاده بودن و برق تیزی چاقو رو روی گردن یکی از اون سایه ها دیدم. خواستم سمتشون برم که تهیونگ دستم رو گرفت و کشید و گفت:

- بیا بریم زنگ بزنیم پلیس خودت دخالت نکن شر میشه به خصوص که خارجی هستی.
حرفش منطقی بود پس گوشیم رو دراوردم تا با پلیس تماس بگیرم که صدای آشنایی باعث شد دستم روی شماره گیر گوشی خشک بشه:

- مامان... مامان... کمک...
تا اینجاش رو به فارسی گفت و بعد با گفتن "تورو خدا ولم کن منو نکش" به کره ای باعث شد گوشی همون جا از دستم ول بشه و بدون فکر سمت کوچه بن بست دوییدم و یه لگد سمت مردی که چاقو رو زیر گلوی برادرم گذاشته بود انداختم. چاقو از دستش افتاد و من باهاش دست به یقه شدم.

صدای بلند تهیونگ از ابتدای بن بست اومد:
- الو پلیس؟
مرد با عصبانیت دادی کشید و من رو سمت دیوار هل داد و با تمام سرعت فرار کرد. با برخورد کمرم با دیوار پشت سرم درد توی تمام بدنم پیچید اما الان وقت اهمیت دادن به درد خودم ‌نبود.

سریع سمت مبین که گوشه ای نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود و هق هق میکرد رفتم محکم توی بغلم گرفتمش و سعی کردم ارومش کنم:
- گریه نکن داداشم. گریه نکن قربونت برم داداشت اینجاست.

I'm not okOnde histórias criam vida. Descubra agora