part 1

2.8K 270 369
                                    

تنها صدایی که شنیده میشد صدای جیغ و فریاد بود فن ها به محض دیدن فروریختن استیج و دفن شدن پسرا زیر آوار شروع به داد و فریاد کرده بودن

همین تیم امنیتی رو مجبور کرده بود قبل از اینکه به فکر پسرا و بیرون آوردنشون باشن به فکر بیرون کردن فن ها باشن و این وسط کسی حواسش به متین نبود که با یه سر شکسته و صورت خونی داشت زیر تکه های جدا شده استیج دنبال برادراش میگشت:

- هیونگ... هیونگ... تورو خدا یکی تون جوابم رو بده
سجین و میساکی همراه هم روی استیج اومدن سجین آستین متین رو گرفت و کشید:

- تو اینجا چیکار میکنی؟ ببینم سرتو؟ میساکی شی اینو ببر پیش دکتر
جمله آخرش رو خطاب به میساکی گفت. همون وقت نیومنیجر هم بالا اومد:
- هیونگ نیم زنگ زدم به اورژانس و اتش نشانی

متین از دنباله پالتوی نیومنیجر اویزون شد:
- تورو خدا برادرامو نجات بدین
نیومنیجر با وحشت متین رو گرفت:
- تو چرا اینجوری شدی؟ صورتت چرا خونیه؟

متین ترسیده بود، جملاتش هیچ ربطی به هم نداشت:
- جلو چشمای خودم رفتن پایین تورو خدا هیونگ
سجین در حال کنار زدن تیکه های سنگین استیج داد زد:

- مگه بهتون نگفتم اینو ببرین پیش دکتر زود باشین تا از خون ریزی نمرده
متین بیخیال منیجراش شد سمت جایی که قبل از پرت شدنش برادراش ایستاده بودن رفت و بازم با گریه صداشون زد:
- هیونگ تورو خدا یکی تون جواب بده
صدای نامفهوم و ناله مانندی از زیر اوار به گوشش رسید:

- ما اینجاییم
متین با صدای بلند منیجرا رو صدا کرد:
- سجین هیونگ اینجان صدای جین بود به خدا صدای جین بود
هر سه تاشون به علاوه چند نفر از نیروی امنیتی که بعد از بیرون کردن طرفدارا برگشته بودن سمتش رفتن سجین دوباره صدا زد:
- سوکجینا

صدای بله گفتن جین قلب متین رو روشن کرد وسط گریه خندید:
- دیدی گفتم صدای خودشه
سجین سمت متین برگشت دستمال پارچه ای از جیبش دراورد و روی زخم پیشونی متین گذاشت و گفت:

- خیلی خب اگه نمیری حداقل بیا اینو بگیر کنار زخمت کمتر خون ازت بره
متین فقط برای از سر باز کنی دستمال رو روی سرش نگه داشت و شاهد صدا زده شدن افرادی که برای کمک اومده بودن شد.

چند نفر از استف ها و تیم امنیتی اومده بودن و یکی یکی ورقه های فلزی استیج رو کنار میزدن؛ با کنار زده شدن اخرین ورق اولین چیزی که پیدا شد صورت وحشت زده جیمین و هوسوک بود متین دستمال رو کناری انداخت و با شوق اسم شون رو صدا کرد:

- هوبا... مینی
خودش روی پاهاش بند نبود اما وقتی دید جیمین با گریه دستش رو سمتش گرفت سریع سمتش دویید و برای راه رفتن کمکش کرد

جیمین رو گوشه ای نشوند و با خوشحالی تک تک برادراش که از دریچه بیرون میومدن رو بغل کرد اخرین نفر نامجون بود به پشت سر نامجون نگاه کرد و پرسید:
- پس یونگی هیونگ؟

The ENDWhere stories live. Discover now