دکتر هشدار داد:
- مراقبت ازش خیلی طاقت فرساست مثل مراقبت از یه بیمار معمولی نیست شما اینجور تصور کنید که قراره از یه تیکه گوشت شصت کیلویی مراقبت کنیدکوکی دستش رو روی شونه یونگی گذاشت و مطمئن گفت:
- مهم نیست به هر حال که یونگی هیونگ تنها نیست ما همه کمکش میکنیم متین یه برادر نداره هشت تا برادر داره مگه نه؟مبین قدر شناسانه به کوکی نگاه کرد و از هر دو تاشون تشکر کرد دکتر نگاه دوباره ای به ساعتش انداخت و گفت:
- حالا که اینطوری میخوایید مشکلی نیست فقط باید برای گرفتن درمانش هراز گاهی به بیمارستان بیاریدش. مشکل دوم تکلمشه طبق معاینات ما تکلمش هیچ مشکلی نداره اما بازم به همون دلیل قبلی فعلا حرف زدن براش سخته
پس سعی کنید زیاد ازش حرف نکشید تمام این مدت بجز دارو و غذای تزریقی هیچ تغذیه دیگه ای نداشته پس بنیه کمی داره و خیلی خیلی ضعیفه باید خیلی مراقبش باشید مراقبت ازش درست مقل مراقبت کردن از یه نوزاد زودرس میمونه. مورد بعدی و البته مورد آخر...
درست همون وقت جین در حالی که زیر بغل مادر دوقلوها رو گرفته بود از اتاق بیرون اومد مبین با اخم سمت مامانش برگشت و گفت:
- مامان خانم خوبه بهت گفتم بیقراری نکن حالشو بد کردی؟
جین اطمینان داد:
- نگران نباش تا دیدم گریه کردن و متین اخم کرد اوردمش بیرون. کوکی بدو برو تو سرگرمش کن تا حالش بد نشده
کوکی با نق نق به سمت در اتاق رفت:- هیونگ مگه من دلقکم برم سرگرمش کنم؟ من دارم فقط واسه دیدن دوست جونم میرم
یونگی هم پشت سر جونگ کوک به سمت اتاق راه افتاد و گفت:- منم همراهش میرم تو و خواهرت اخرین نفر برین
در واقع قصد داشت اولین نفر وارد بشه اما به محض اینکه دید مادر متین وارد شد از رفتن انصراف داد به هر حال که اصلا جرات نداشت جلوی مادر متین ببوستش و شدیدا هم برای دوست پسرش دلتنگ بوداون لبهای لعنتی رو هفتاد و پنج روز بود نبوسیده بود
با رفتن یونگی و کوکی مبین مودبانه از دکتر عذرخواهی کرد:
- من معذرت میخوام دکتر با اینکه عجله داشتید مجبور شدید منتظر بمونید لطفا ادامه بدیددکتر صداش رو صاف کرد و ادامه داد:
- مشکلی نیست بله داشتم میگفتم مورد آخر و البته تنها عوارضی که توی برادر شما مشاهده کردیم البته اونقدرا جدی نیست اما بازم باید درباره اش بدونید
مبین با نگرانی پرسید:- چه مشکلی؟
- نمیشه اسمش رو گذاشت مشکل اون اسمش رو یادش میاد به علاوه شغلش و اینکه چرا توی کره ست و البته که همه اطرافیانش رو هم یادش میومد چیزی که اون به خاطر نداشت دلیل اینجا بودنش بود و البته اینکه چند سالشهمبین زیر لب یا خدا رو به فارسی گفت و دستش رو جلوی دهنش گرفت و دکتر تیر اخر رو زد:
- اخرین چیزی که یادشه اینه که توی تولد بیست سالگیش مست کرده و از حال رفته بعد از اون رو به یاد نداره
***
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست