part 100

672 177 300
                                    

در خونه رو بدون پرسیدن باز کرد به هر حال که آدرس این خونه رو فقط سه نفر داشتن و فقط دو نفرشون به در زدن نیاز داشتن با دیدن شخص پشت در بی اراده نگاهش تا مچ دستش رفت و با دیدن ساعت گرون مبین که تا حالا چندبار پز هدیه بودنش از طرف سوهو رو داده بود کنار کشید تا مبین وارد بشه و در همون حال گفت:

- هنوز سر شبه برای چی خونه ای؟
مبین به جای جواب دادن فقط طعنه انداخت:
- برای تو هم سر شبه اما خونه ای نباید الان استدیوت یا حداقل کمپانیتون باشی؟

نمیتونست مستقیم به چشمای مبین نگاه کنه وقتی میدیدش دلش بیشتر برای متین تنگ میشد پس به آشپزخونه رفت و در حالی که خودش رو با ریختن شیر توی لیوان سرامیکی سرگرم میکرد گفت:
- نمیتونم تو استدیو کار کنم اینجا راحت ترم

- چرا؟ چون متین اینجا نیست که ببینیش؟
بی اراده پوزخند زد و بعد از گذاشتن شیر توی ماکروویو گفت:
- خوبه پس بالاخره بعد از دو هفته بهت گفت

- حال بدش رو حس کردم رفتم باهاش حرف بزنم ببینم از چی ناراحته
منتظر جوابی از سمت یونگی بود اما یونگی ترجیح داد با روی کابینت ریتم گرفتن منتظر داغ شدن شیر بمونه و این سکوتش بالاخره مبین رو کلافه کرد:

- یعنی دیگه بد بودن حالش هم برات مهم نیست؟

از منتظر موندن خسته شد شروع به گشتن کابینتا کرد و در همون حال جواب داد:
- بعد بودن حالش واسه من نیست بخاطر اون بچه ست

چشمای مبین یونگی رو که بالاخره از کابینت آخر یه بسته هات چاکلت فوری بیرون کشید تعقیب کرد و متعجب گفت:
- به یه بچه بدبخت بی سرپرست حسودی میکنی؟

یونگی کلافه بسته هات چاکلت رو روی کابینت کوبید و داد زد:
- آره به یه بچه بی سرپرست حسودی میکنم چون من حتی از اونم بدبخت ترم.

بالاخره برگشت و توی چشمای مبین با خشم نگاه کرد و گفت:
- هشت سال، هشت ساله کوفتیه که من تو زندگی برادرتم. سه ساله که دوست پسرشم و دست آخر حتی نصف اون بچه ای که یبار ندیدتش واسش ارزش ندارم

مبین که از دیدن عصبانیت یهویی یونگی تعجب کرده بود با یه خنده سردرگم پرسید:
- این دری وریا چیه میگی؟

- دری وری؟ بهش گفتم من بچه نمیخوام و اون خیلی راحت تو چشمام نگاه کرد و گفت بخاطر اون بچه حاضره ازم جدا شه کجاش شبیه دری وریه؟

برای اینکه غم چشماش رو به مبین نشون نده دوباره پشت بهش کرد و در حال ریختن پودر هات چاکلت توی لیوان گفت:

- اون هر بار هرچیزی که میشه اولین کاری که میکنه کنار گذاشتن منه. بخاطر یه سگ کنارم گذاشت بخاطر یه بچه کنارم گذاشت حتی بخاطر سربازی رفتن سوهو هیونگ و تنها موندن تو کنارم گذاشت و من احمق دلتنگش شدم

The ENDWhere stories live. Discover now