part 119

662 177 280
                                    

رابین رو بغل کرد و روی پاهاش نشوند و به خودش فشار داد:
- باشه عشقم باشه مامان نمیارم برات رابین گریه نکن عزیزم
- رابینا

رابین بدون اینکه سرش رو از سینه مبین برداره سمت متین که صداش کرده بود برگشت متین با ملایمت پرسید:
- بابایی رو دوست داری؟

سرش رو تکون داد و موهاش روی سینه مبین بهم ریخت و متین دوباره پرسید:
- حالا که باباها رو دوست داری دوست داری دو تا بابا داشته باشی؟
رابین انگار گیج شده باشه پرسید:
- یعنی شما هم بابام میشی؟

- نه من که شبیه همون باباییم که داری اینجوری که مزه نمیده باز انگار یه بابا داری اما دوست داری عمو پرستار هم بابات باشه؟

نگاه کنجکاو رابین سمت سوهو برگشت انگار داشت توی ذهنش حساب میکرد سوهو براش بابای خوبی میشه یا نه و متین سعی کرد توی انتخاب کمکش کنه
- میتونه وقتایی که از سر کار میاد ازت مراقبت کنه برات غذا سفارش میده تازه یادته اون روز با تو و هولی کلی بازی کرد یه عالمه خوش گذروندین؟

رابین سرش رو نزدیک‌ گوش مبین برد و انگار بلد نبود پچ پچ کنه باز هم نه چندان آهسته گفت:
- اجازه میدی اونم بابا صدا کنم؟

مبین به زحمت جلوی اشک شوقش رو گرفت مبادا رابین اشکش رو ناراحتی برداشت کنه و سرش رو تکون داد
رابین آغوشش رو سمت سوهو باز کرد و با خجالت گفت:
- آپا

بچه بود اما میدونست زبون این دو نفر با هم فرق داره خیلی وقتا دیده بود مبین و متین به یه زبون دیگه با هم حرف میزنن
سوهو اما برخلاف مبین اصلا نمیخواست گریه کنه

به پهنای صورت خندید دستش رو سمت رابین برد و توی بغل گرفتش برای یک دقیقه همه توی سکوت به اون دو نفر نگاه کردن و بعد مبین رو به متین لب زد:
-ممنونم

متین خندید و سروه سکوت این فضای زیادی دراماتیک رو شکست:
- با اینکه خیلی دوست دارم اوپا اما فکر کردی میذارم مفت مفت صاحب زن و بچه بشی؟

نگاه همه سمت سروه برگشت و سروه با اینکه از اخم مبین ترسیده بود اما جا نزد:
- شرمنده ولی ما پسرمون رو از سر راه نیاوردیم که همینجوری دو دستی تحویل تو بدیم اگه میخواییش باید بیای خواستگاری

مبین تشر رفت:
- سروه
- چیه خب؟ به مامان نمیتونی بگی ولی من و متین که هستیم اوپا باید شوهرتو از من و متین خواستگاری کنی

سوهو کنجکاو پرسید:
- خواستگاری چیه؟
مبین با کلافگی توضیح داد:
- یه جور درخواسته ازدواجه ولی از خانواده نامزدت. مثل معرفی نامزدت به خانوادت ولی برعکس

سوهو منظور مبین از برعکس رو اصلا نفهمید و گفت:
- خیلی خب فکر کنم باید انجامش بدیم
مبین دیگه واقعا میخواست سرش رو به دیوار بکوبه:

The ENDWhere stories live. Discover now