part 72

674 169 172
                                    

لعنتی با اینکه درست بود اما ته بی انصافی بود کجای این دو مورد شبیه هم بود؟ با مشت به در کوبید و وسط گریه فریاد زد:

- چطوری تونستی بری بهشون بگی هان؟ این راز من بود حق نداشتی بری به بقیه بگی. حق نداشتی برام ترحم بخری یا برادرمو ناراحت و شرمنده کنی

یونگی زانوهاشو بغل گرفت و دستاشو به زانوش تکیه داد و با یاداوری اون روز نحس با یه غم مظاعف گفت:

- روزی که بدون اینکه به من یا برادرت یا دوستات فکر کنی رگت رو زدی من و مبین از ترس از دست دادن تو به جون هم افتادیم جفتمون سعی میکردیم گناه خودمون رو گردن اون یکی بندازیم و سوهو هیونگ نتونست تحمل کنه

همه چی رو به هممون گفت هممون داغون شدیم هر کس خودشو مقصر میدونست که ناراحتت کرده و همه دعا میکردیم باز چشماتو باز کنی تا بتونیم کارایی که کردیم رو برات جبران کنیم

متین کسی واسه تو ترحم نخریده اون چیزی که داری میبینی عشق بی حد و حساب دوستات نسبت به توعه همه ما یبار طعم از دست دادن تورو چشیدیم نمیخواییم دیگه تکرارش کنیم نمیتونیم دیگه تجربه اش کنیم چون سخت ترین تجربه زندگیمون بوده

سمت در خم شد دوباره ضربه ای به در زد و اینبار لحنش با وجود محکم بودن رنگ و بوی خواهش داشت:
- میشه خودتو ازمون نگیری؟ بیا بیرون متین من هنوزم قلبم داره بخاطر حتی احتمال دوباره از دست دادنت یکی در میون میزنه

متین مردد سر جاش باقی موند پس کسی که به بقیه گفته بود یونگی نبود سوهو بود و همشون از همون روز اول میدونستن؟

سعی کرد اون روزا رو بخاطر بیاره نگاهاشون اون موقع شبیه کسایی نبود که به مقصر نگاه میکنن بیشتر شبیه این بود که اگه تو چیزیت بشه ما هممون کارمون تمومه. اهسته اما طوری که صداش از در رد بشه پرسید:

- تو چیزی بهشون نگفتی مگه نه
- اونا از اولشم میدونستن متین ما همه با هم فهمیدیم

متین از جد بلند شد در رو باز کرد و به چهارچوب در تکیه داد و یونگی فقط با شنیدن صدای باز شدن قفل در خیلی وقت پیش از جا پریده بود. روبروی متین ایستاد و متین مظلومانه پرسید:
- الان چطوری میتونم تو چشماشون نگاه کنم؟

- چرا نباید بتونی؟
متین سرش رو پایین انداخت و با چشمایی که هر لحظه پرتر میشد به سرامیک های زیر پاش نگاه کرد و گفت:

- من... اونا میدونن من...اتفاقی که برام افتاده واقعا... نمیتونم تو چشماشون نگاه کنم و به این فکر نکنم من...لعنتی من یه مردم چطور مردیم اجازه دادم همچین بلایی سرم بیاد؟ حتما با خودشون فکر میکنن من یه هرزه ام که همچین اجازه ای دادم یا خوش بینانه ترین حالتش فکر میکنن یه پسر ضعیفم که به هرکس از راه رسید اجازه میدم...

The ENDWhere stories live. Discover now