part 59

904 191 288
                                    

پوزخند متین کاملا محو شد و صاف نشست هیچ وقت نشده بود همچین سوالی رو انقدر مستقیم بپرسه و متین واقعا نمیدونست باید چه جوابی بده یونگی سکوت متین رو که دید آهش رو خورد و گفت:

- اشکال نداره دو سه روز دیگه‌ که برگشتی با هم حرف میزنیم
متین جمله اش رو اصلاح کرد:
- دو سه هفته دیگه

و این حرفش باز داد یونگی رو درآورد:
- دو سه هفته؟ متین همین الان میری بلیط میگیری میای
- و اگه نیام؟

- اون وقت من بلند میشم میام
این حرفش لبخند متین رو برگردوند:
- باشه عزیزم قدمت رو چشم فقط تا تو بخوای ویزات رو هماهنگ‌ کنی من برگشتم

این بار کسی که سکوت کرد یونگی بود و بعد با لحنی که از شدت مظلومیت قلب متین رو آب میکرد پرسید:
- تو اصلا واسه من دلتنگ هم میشی؟

خب انقدر مظلومانه پرسیده بود که متین دلش نمیومد جواب بده اما تو خودت منو بیرون کردی و به جاش فقط کوتاه جواب داد:
- آره میشم

حتی خنده اش هم مظلومانه بود:
- باشه در همین حد هم خوبه اما از الان بهت بگم حق نداری سه هفته بمونی فقط یه هفته
- نگران نباش فقط دو هفته ایران میمونیم

- باشه واسه دو هفته میتونم یجوری تحمل کنم
متین خیلی سریع اضافه کرد:
- و یه هفته هم ترکیه

- چی؟ نخیر حق نداری انقدر طولانی کنارم نباشی تو یه هفته هم از اینور پیشم نبودی و رفتی خونه برادرت موندی
حتی قبل از اینکه یونگی فرصت کنه اعتراصی کنه متین تند تند گفت:
- اوه هانی ممنون که اجازه ندادی دوست دارم بوس بوس بای بای

و قبل از اینکه یونگی حتی فرصت جواب دادن داشته باشه تلفن رو قطع کرد و گوشی رو سمت مبین که داشت با خنده نگاهش میکرد انداخت مبین گوشی رو روی هوا گرفت و گفت:
- ممنون که اجازه ندادی چه صیغه ایه آخه؟

اینبار کسی که به کره ای جواب داد متین بود:
- صیغه ماضی بعید تو رابطه ما کاملا طبیعیه به همدیگه اجازه نمیدیم اما باز طرف مقابل کار خودشو میکنه تو واردش نشو سوبین چون خیلی گوگولیه بخواد اینجوری باشه آمپر میسوزونی
***

همگی دور میز نشسته بودن و بی صدا غذا میخوردن مادر دوقلوها هر از گاهی از کاسه خورشت وسط میز مرغ تیکه میکرد و توی بشقاب متین مینداخت متین تقریبا به اندازه یه مرغداری مرغ خورده بود و دیگه کم کم داشت از این محبت قلنبه شده مادرش کلافه میشد

اما نمیتونست که به مادرش هم مثل بقیه اعتراض کنه پس روش دیگه ای رو در پیش گرفت و با شیطنت پرسید:
- مامان مبین هم خیلی لاغر شده نه؟
- هان؟ چی؟ نه اون خودش دست داره میخوره

هر سه فقط یه ثانیه با هم چشم تو چشم شدن و یهو خنده همشون ترکید مادر با شرمندگی لبخندی زد و گفت:
- ازم نخواه نگرانت نباشم نمیتونم
سعی کرد به جای قلدری و لجبازی با محبت بگه:

The ENDHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin