داشت قارچ ها رو برش میزد که دستای سوهو بی هوا دور تنش حلقه شد هر کسی بود میترسید اما مبین به این بغلای یهویی سوهو عادت کرده بود پس واکنشی نشون نداد و فقط هشدار داد:
- چاقو دستمه جونا
سوهو سرش رو روی کمر مبین تکیه زد و اروم زمزمه کرد:
- مهم نیست به هر حال تو که به من آسیبی نمیزنیاز اینکه همه وزنش رو روی مبین انداخته بود میشد حس کرد چقدر خسته ست طوری که حتی اون دوش ریلکس کننده هم جوابگو نبود چاقو رو کنار گذاشت و سمتش برگشت دست چپش رو دور تنش حلقه کرد و با دست راست موهاشو بالا داد و پرسید:
-امروز روز خسته کننده ای بود؟
- خیلی زیاد
دست مبین رو گرفت و تا روی گونه اش کشید و جواب داد:
-خیلی زیاد انقدر که دلم میخواد تمام آخر هفته رو بخوابمآخر این هفته رو بهش تعطیلات داده بودن مبین آهسته با پشت انگشت گونه اش رو نوازش کرد و گفت
- میخوای منم کارامو جمع و جور کنم اخر هفته رو بریم ویلامون یکم استراحت کنی؟- قرار نبود آخر هفته واسه سریال جدیدت بری دیدن نویسنده
ریز خندید و گفت:
- نویسنده رو که هر روز دارم میبینم
سوهو اولش گیج شد اما به ثانیه نکشیده منظور مبین رو فهمید:
- فیلمنامه رو متین نوشته؟- اوهوم و قراره با هم بازی کنیم
قبل از اینکه سوهو بتونه ابراز نظری کنه زنگ خونه باعث شد سر هردو سمت ایفون بچرخهسوهو با گفتن "منتظر کسی بودی؟" بدون اینکه واقعا دنبال جواب باشه سمت آیفون رفت و با دیدن تصویر فرد پشت در، روی مانیتور حتی نپرسید کیه فقط در رو باز کرد
- کی بود؟
- جونگدههر چند که کسی که وارد شد اصلا شبیه جونگده نبود بیشتر شبیه مردی بود که توی جنگ شکست خورده و الان باید خبر شکستش رو به بقیه بده مبین با نگرانی سمتش رفت و بازوش رو گرفت و پرسید:
- هیونگ چیزی شده چرا انقدر داغونی
بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت:
- خب راستش یه چیزی شده اما نمیدونم چطور بهتون بگم من فقط...
مبین کمکش کرد تا روی مبل بشینه و در حالی که خودش هم کنارش مینشست گفت:- بیا اینجا بشین مهم نیست چی شده باشه خودت رو بخاطر هیچی اذیت نکن
جونگده برای پنج دقیقه در سکوت فقط به زمین نگاه کرد. سوهو و مبین بهش فرصت دادن که خودش رو جمع و جور کنه و بالاخره بعد از پنج دقیقه تصمیم گرفت حرف بزنه:- راستش بین اعضای اکسو همیشه هر کس هر مشکلی داشته باشه میاد اینجا و به تو میگه تو واسه ما فقط لیدر نیستی مثل یه برادر بزرگتری به حرفامون گوش میدی و سعی میکنی کمک کنی اما هیونگ الان من یه مشکل خیلی بزرگ دارم و حتی نمیدونم چطور باید به تو بگمش
- البته که میتونی بگی هرچیزی باشه من کمکت میکنم
مبین حس کرد که باید اون دو نفر رو تنها بذاره پس از جا بلند شد و گفت:
- راستش من یه کاری دارم که...
جونگده سرش رو بلند کرد و با نگاه به مبین زهرخندی زد و گفت:
- میتونی بمونی موبینا در هرحال که تو هم باید بالاخره بشنویش
![](https://img.wattpad.com/cover/275895311-288-k173545.jpg)
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست