متین اروم موهای برادر گریونشو نوازش کرد و گفت:
- تو مقصر هیچی نیستی بس کن مبین
لباس متین توی مشتای بی پناه مبین مچاله شد و گفت:- من مقصر همه چیزم اگه من نبودم تو انقدر سختی نمیکشیدی اگه شبیه من نبودی کاری به کار تو نداشتن تو... تو از بچگیت بخاطر من همیشه تو سختی بودی معذرت میخوام از اینکه همیشه برادر بدی بودم همیشه تو دردسر انداختمت
از متین فاصله گرفت و به جاش دستاشو توی دست گرفت و با التماس گفت:
- ببین بخوای میتونی منو بزنی میتونی حتی بام حرف نزنی میتونی دیگه حتی نگام نکنی من هیچی نمیگم باشه هرکاری دوست داری میتونی بکنیصورت خیس از اشک مبین رو توی دستاش قاب گرفت و با لبخند تلخی گفت:
- چرا باید این کارا رو بکنم آخه تو داداش کوچولوی منی واست جونمم میدممبین دقیقا مثل پسرای کوچولو شده بود با غصه لباشو جمع کرد و مظلومانه گفت:
- به خدا واسه بقیه عمرم بهت میگم هیونگمتین خندید برادرش رو توی آغوشش جا داد و با اینکه ذهن خودش آشوب بود برای آروم کردن اون شوخی کرد:
- یا نگیا مورمورم میشه همین که گاهی یهویی میگی بیشتر لذت بخشهمبین اما نتونست به این حرف بخنده فقط شدت گریه اش بیشتر شد و خودش رو به تن متین فشار داد و انقدر اونجا توی همون حال موند تا وقتی که صدای زنگ در استدیو بلند شد.
کسی که پشت در بود اصلا طبیعی زنگ نمیزد پشت سر هم زنگ رومیزد و به در میکوبید و این کاملا نشون میداد که ممکنه چه شخصی پشت در باشه هرچند که مگه چه کس دیگه ای میتونست ساعت چهار و نیم صبح پشت در یه استدیوی موسیقی باشه؟ مبین از بغل متین بیرون اومد اشکاشو پاک کرد و گفت:
- تا پس نیفتاده برم باز کنم
خودش رو سریع به در رسوند و بازش کرد اول یونگی و پشت سرش جین و جونگ کوک وارد شدن نگاه یونگی اول روی مچ دست مبین رفت تا بودن یا نبودن دستبند رو چک کنه و بعد ندیدن دستبند با نگرانی گفت:
- بگو که اینجاستمبین انگار نه انگار تا همین یکم قبل مثل ابر بهار داشت گریه میکرد و حتی همین الان هم بینی و چشماش قرمز بود خیلی اروم گفت:
- هیونگ نگران نباش اینجاست بهت گفتم که فقط یه شوخی بود میخواستیم بخندونیمت نه اینکه بترسونیمت
یونگی اما انگار انقدر نگران بود که حتی نشنید و با صدای بلند متین رو صدا کرد:
- متینامتین بدون جواب دادن فقط سر جاش ایستاد و به یونگی که بعد از صدا کردنش وارد سالن اصلی استدیو شده بود نگاه کرد و وقتی بلافاصله بعد از یونگی کوکی و جین رو هم دید بی اراده آه کشید.
پس حدسش درست بود تنها کسی که میدونست یونگی و مبین نبودن حتی گذشتن این فکر از سرش باعث شد چشماش رو غصه بگیره واقعا نمیدونست از این به بعد قراره چطوری تو چشم بقیه نگاه کنه و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده کنارشون زندگی کنه
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست