قبل از اینکه مبین بخواد جوابی بده یا از دل برادرش در بیاره صدای گوشی سوهو باعث متوقف شدن حرفی شد که حتی متولد هم نشده بود مبین که به کابینت کناری و گوشی سوهو نزدیک تر بود نیم خیز شد و با دیدن اسم مخاطب دوباره سر جاش نشست و گفت:
- یونگمین هیونگه
سوهو دور دهنش رو با دستمال پاک کرد و گفت:
- گوشی رو بده من لطفا
- بذار شامت تموم شه بعد بهش زنگ بزن
- کار مهم داره قرار بود برام جلسه با تیم عکسبرداری رو هماهنگ کنهمبین باز نیمخیز شد و گوشی سوهو رو چنگ زد و به جای اینکه دستش بده فقط جواب داد و روی اسپیکر گذاشت و آروم لب زد:
- هم زمان که شام میخوری جوابشو بده غذاهای ایرانی سرد شه از دهن میفته
سوهو بجای باشه گفتن فقط سری تکون داد و مشغول حرف زدن شد و سه نفر دیگه در سکوت به حرفاش گوش دادن حرفاشون درباره گروه عکسبرداری و پروسه فتوشات برای آلبوم سولوی بعدیش بود پس برای هیچ کدوم جذابیتی نداشت. نداشت تا اینکه یه حرف مهم از دهن یونگمین در رفت:- انقدر وسواس به خرج نده جونمیونی اینجوری که تو حساس شدی سر این آلبوم نمیرسیم قبل از سربازی رفتنت منتشرش کنیم
با این حرف سر مبین یهو بالا رفت و نگاه شوکه اش قفل نگاه ترسیده سوهو شد. بالاخره اون چیزی که نباید شده بود مبین خیلی زودتر از اون چیزی که باید درباره سربازی رفتنش فهمیده بود
از نگاه مبین طوفانی شدنش رو فهمید و خیلی سریع قبل از اینکه مبین کنترلش رو از دست بده با یونگمین خداحافظی کرد:
- هیونگ بعدا در این باره حرف میزنیم من باید برم فعلاوقتی قطع کرد برخلاف تصورش مبین داد نکشید فقط با یه لحن سرد و جدی پرسید:
- کی قرار بود بهم بگی؟
سوهو صادقانه جوابش رو داد:
- بعد از کریسمسمبین موقع گفتن یکی یکی با انگشتاش شمرد:
- پس یعنی شریک زندگی من دفترچه اش رو پر کرده تاریخ اعظامش مشخص شده داره کارای قبل از رفتنش رو راست و ریست میکنه و من حتی حق ندارم خبر داشته باشمبا جمله آخر تمام انگشتایی که شمرده شده بود تبدیل به یه مشت شد و روی میز کوبیده شد متین یه کوچولو از جا پرید اما باز هم دست از خوردن نکشید و در حال جویدن نگاهش بین اون دو تا میرفت و برمیگشت
- فقط نمیخواستم ناراحتت کنم
مبین از جا بلند شد و خیلی جدی گفت:
-اما ناراحتم کردی اونم دقیقا تو روز تولدمنگاه سوهو مردد بین چشمای مبین رفت و برگشت مبین اما نموند که این ارتباط چشمی ادامه دار بشه و به سمت اتاق رفت و سوهو هم بدون معطلی دنبالش رفت یونگی بالاخره نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و گفت:
- شما دو تا برادر چرا انقدر ترسناک عصبی میشید؟ بجای داد و بیداد فقط با نگاهتون یه کاری میکنید آدم شلوارشو خیس کنه
متین با دهن پر جواب داد:
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست