با این سوال غم عالم به دل جونگ کوک ریخت اما سعی کرد جواب رو بپیچونه:
- خب راستش قبلا ماشین داشتی ولی دیگه نداری خونه ات هم در واقع یه خونه مشترک با یونگی هیونگ داری با هم زندگی میکنی و ساختمون کناریت هم برادرت و دوست پسرش زندگی میکننچشمای مبین از تعجب درشت شد و چنان بلند داد زد که پرده گوش کوکی تکون خورد:
- مبین دوست پسر داره؟کوکی از شدت ضربه وارده به گوشش از جا پرید متین رو روی بالشت انداخت و در حال مالوندن گوشش نق زد:
- خب آروم چرا داد میزنی؟ یکی رد میشد میشنید چیکار میکردم؟ متین جان این چیزا بین خودمونه هیچ کس حتی منیجرا هم نباید بفهمنش بعد تو بلند هوار میکشی؟
متین صداشو پایین اورد اما درصد هیجانش برای فهمیدن اصلا هم پایین نیومده بود:
- شوخی کردی مگه نه... جدی جدی مبین دوست پسر داره؟- معلومه که داره تازه یه پسر خیلی کیوتم داره
یکم دیگه چشم درشت میکرد حتما از کاسه بیرون میپرید بازم رعایت اصل راز داری یادش رفت و بلند داد زد:
- مبین حامله شده؟کوکی با استرس انگشتش رو روی بینیش گذاشت و گفت:
- تو چرا امروز بلندگو قورت دادی همش داد میزنی
متین صداش رو پایین آورد و متعجب پرسید:
- اینم رازه؟کوکی از لحن پرسیدن متین خنده اش گرفت و با خنده جواب داد:
-نه بابا چه رازی اونو همه میدونن کل دنیا تا همین هفته پیش داشتن تلاش میکردن پدر و پسر رو به هم برسونن ولی یکی رد بشه بشنوه مبین حامله شده چه فکری میکنه مگه مردا هم حامله میشن آخه؟انقدر ذهنش درگیر بچه شده بود که به کل خبر گی بودن مبین یا حتی همخونه بودن خودش و یونگی رو یادش رفت:
- خب پس چجوری بچه دار شده؟
- به سرپرستی گرفته
- من بچشو دیده بودم؟انقدر مظلومانه پرسید که کوکی دلش میخواست محکم بغلش کنه و فشارش بده:
- آره دیده بودیش خیلی هم دوسش داشتی روزایی که بیهوش بودی بچه خیلی بهانه ات رو میگرفتمتین سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
- حتی کسایی که دوسشون داشتمم یادم نمیاد
این بار نتونست طاقت بیاره محکم متین رو بغل کرد و با مهربونی کنار گوشش گفت:- هیونگ مهربون من اشکالی نداره بهتر که خاطراتت رو یادت رفته الان خاطرات خیلی بهتر از اون میسازی اصلا خودم برای ساختنش بهت کمک میکنم
درست همون وقت یونگی وارد اتاق شد و با دیدن اون دو تای توی بغل هم با حسادت آشکاری نق زد:- یا جونگ کوکا همین الان از دوست پسر من فاصله بگیر
جونگ کوک با خنده از متین جدا شد خیلی خوب میدونست درد یونگی اینه که متین بهش اجازه نمیداد نزدیکش بشه یا کنارش بمونه و توی این یک هفته ای که بیمارستان بستری بود دستور داده بود بقیه پسرا به نوبت کنارش باشن اما پرستاری یونگی رو قبول نکرده بود
ESTÁS LEYENDO
The END
Fanficفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست