part 30

846 200 233
                                    

وقت آشنایی با بچه ها تازه فهمیدن که ارتباط برقرار کردن با بچه های کوچیک چقدر سخته پسر کوچولو خیلی سریع باهاشون دوست شد اما دختر کوچولو بد قلقی میکرد رو به برادر کوچیکش که حالا تو بغل مبین نشسته بود و براش درباره ماشین مورد علاقه اش میگفت داد زد:

- یا یوجینا باهاشون حرف نزن
متین سعی کرد با مهربون ترین لحنش بپرسه:
- چرا نباید حرف بزنه؟
دختر کوچولو چند لحظه با اخم نگاه کرد و بعد یه بهانه خوب پیدا کرد:
- شما غریبه این

اینبار مبین جوابش رو داد و دختر کوچولو موقع سر گردوندن بین دو عمویی که کپی همدیگه بودن گیج شد:

- آفرین تو نباید با غریبه ها حرف بزنی یا به حرفاشون گوش کنی اما مامان بابات ما رو میشناختن و ازت خواستن امشب پیش عموها بمونی پس ما عموتیم و غریبه نیستیم تو میتونی باهامون حرف بزنی

اخمای دختر بچه حتی غلیظ تر هم شد
- نمیخوام باهاتون حرف بزنم شما عجیبین
- چرا عجیبیم؟
دختر انگار کلافه شده باشه جوابش رو با جیغ گفت:

- تو از خودت یه کپی دیگه ساختی
با این حرف دختر بچه نه فقط دوقلوها حتی عوامل پشت صحنه هم زیر خنده زدن. متین برای اینکه بچه حس نکنه داره مسخره میشه سریع خنده اش رو خورد و جواب داد:

- شاید عمو چون خیلی خوب بوده خدا ازش یه کپی دیگه ساخته
- خدا چیه؟
اوه کاملا گند زده بود نمیدونست دین پدر و مادر بچه چیه که طبق اون براش از خدا حرف بزنه بنابراین سعی کرد یه جواب بچگونه تر بده:

- مثلا فکر کن آدم فضاییا اومدن رو زمین و چون دیدن این یکی عمو خیلی آدم خوبیه و بچه ها رو دوست داره یکی دیگه ازش ساختن که بچه ها دوستای بیشتری پیدا کنن الان تو دوتا عموی یه شکل داری که دوست دارن باهات بازی کنن این بده؟

بچه برای چند لحظه نشست با خودش فکر کرد و وقتی دید به نتیجه نمیرسه در حالی که به سمت دیگه سالن بزرگ محل فیلمبرداری میدویید بلند جیغ کشید و گفت:
- نمیخوام من دوست ندارم با ادم فضاییا بازی کنم

مبین با ناراحتی به کز کردن دختر گوشه اتاق نگاه کرد و خواست بلند شه سمتش بره که متین دستش رو گرفت و خیلی جدی اما آهسته که صداش به گوش دختر بچه نرسه گفت:
- مبین بذار تنها باشه تا با خودش کنار بیاد

- اما اون فقط یه بچه ست
- دقیقا اون یه بچه ست و برای خودش یه حصار امن داره که ما از آدمای داخل حصار نیستیم حق نداری به زور اون حصار رو بشکنی فقط بیرون حصار بازی کن اگه بخواد هم بازیت بشه خودش از حصارش بیرون میاد و بعد حتی ممکنه تو رو به حصارش راه بده بهش وقت بده

مبین سه ثانیه مکث کرد و بعد در حال نشستن سرجاش گفت:
- باشه هرچی تو بگی به هر حال بین ما اونی که روانشناسی میخونه تویی حتما یه چیز بیشتر از من میدونی

The ENDWhere stories live. Discover now