part 132

560 165 493
                                    

درست همین وقت با صدای روشن شدن ماشینش بی اراده به عقب برگشت و با دیدن ماشین خودش که با نهایت سرعت داشت دور میشد میساکی رو روی زمین چوبی اسکله رها کرد و از جا بلند شد

در حالی که اسم متین رو صدا میکرد بی فکر سمت ماشین ها دویید اما دیگه واقعا دیر شده بود و هیچ اثری از ماشینش نبود سریع دست توی جیبش کرد اما اثری از گوشی خودش پیدا نکرد

حتما توی ماشین جاش گذاشته بود پس ناچار گوشی متین رو برداشت و سعی کرد با رمز پشتیان بازش کنه چند تا رمز رو امتحان کرد و وقتی باز نشد با عصبانیت سمت بقیه برگشت و داد زد:

- یکی یه گوشی به من بده لطفا
یکی از پلیسا گوشیش رو سمت یونگی گرفت یونگی گوشیش رو برداشت و با نگاه کردن به صفحه تماس تازه یادش افتاد شماره خودش رو حفظ نیست

گوشی رو به پلیس پس داد و سراغ میساکی که هنوزم اون گوشه افتاده بود رفت هنوزم بیهوش بود پس فقط دست توی جیبش کرد و گوشیش رو بیرون اورد گوشی میساکی رمز نداشت این رو مطمئن بود

پس فقط بازش کرد و شماره خودش رو گرفت و منتظر جواب دادن متین به صفحه گوشی نگاه کرد بالای صفحه تماس ساعت گوشی مثل پتک توی سرش کوبید یازده دقیقه گذشته بود و اون یازده دقیقه رو فقط برای پیدا کردن یه گوشی کشته بود

گوشی به دست سمت ماشین رفت نباید بیشتر از این وقت تلف میکرد با جواب دادن متین نتونست اون حجم از فشار عصبی رو کنترل کنه و فریاد زد:

- فقط بگو کدوم جهنمی داری میری وقتی من اینجا دارم از نگرانی پس میفتم
در حال گفتن این حرف معطل نکرد و شروع به کنار زدن شیشه های شکسته روی صندلی ون کرد تا بتونه سوار بشه و صدای متین رو از اسپیکر گوشی شنید:

- واسه من پس میفتی یا دوست عزیزت میساکی؟
بخاطر شیشه ای که توی دستش رفت صداش حتی از قبلم بلندتر شد:
- متین

فریاد متین متقابل بود اما حرفش باعث شد قلب یونگی بایسته:
- مُرد بسه دیگه دست از سرم بردارید
از ترس مردن یا حتی بدتر از دست دادن دوباره متین صداش رو پایین اورد و اهسته زمزمه کرد:

- چطوری میتونم دست از سرت بردارم من عاشقتم
موقع گفتن عاشقتم بغضش شکست و یه قطره اشک از چشماش ریخت اما متین انگار خیلی عصبی بود که آروم نگرفت و بازم داد زد:

- عاشقمی رفتی اون پسره رو اوردی تو زندگیم؟ میدونستی اون پسره دوست پسر اون مرتیکه متجاوزه؟ یونگی عاشقم بودی رفتی عشق زندگی اون متجاوز رو اوردی تو خونه من زندگی کنه؟

قلبش ریخت پس بالاخره فهمیده بود همیشه میدونست کارش اشتباهه همیشه از لحظه ای که متین بفهمه ترسیده بود اما چاره ای هم نداشت و حالا اینجا نشسته بود و به هق هق متینش گوش میداد:

The ENDWhere stories live. Discover now