متین خم شد سرش رو روی شونه آزاد مبین گذاشت و پرسید:
- پس یادت نیست میرفتیم یواشکی از شیر خشکای سروه میخوردیم فکر میکردیم آرد نخودچیه؟مبین انگار چیز خیلی دوری رو یادش اومده باشه گفت:
- الان که گفتی یادم اومد مامان میگفت چرا این شیر خشکا زود تموم میشن شاکی شده بود مگه این فسقل بچه چقد میخوره-آره بعد دیگه از اون به بعد قوطی تو ماشین بابا قایم میکرد که دزدگیر داشت سوییچ هم بالای کمد میذاشت
مبین طوری که بچه تو بغلش نترسه اروم خندید و گفت:- اما تو اخرشم کم نیاوردی سوییچ یدک رو پیدا کردی وقتی مامان میخوابید دوتایی میرفتیم تو ماشین میخوردیم
درست همون موقع صدای باد معده بچه همراه با بوی شیرش پیچید متین سرش رو بلند کرد و به عقب نگاه کرد و با دیدن سرشونه کثیف مبین گفت:
- روت بالا آوردمبین خندید اروم کمر بچه رو ماساژ داد و موهای نرمشو بوسید و گفت:
-اشکال نداره لباسم رو عوض میکنم یکم بگیرشاز جا بلند شد و و بچه رو سمت متین داد و با دیدن تعلل متین هرچند دلش خون شد اما فقط یه لبخند زد پتوی بچه رو از دسته مبل برداشت و دورش پیچید و خیلی طبیعی انگار هیچی نشده فقط بچه پتو پیچ شده رو بغل متین گذاشت و برای تعویض لباسش سمت اتاق رفت
هر چند تمام قلبش رو این افسوس پر کرده بود که چطور برادرش هنوز حتی از لمس یه بچه یک ساله هم میترسه
و این دقیقا چیزی بود که حتی متین هم بهش فکر میکرد بچه ی تو آغوشش حتی به زور یه سال داشت برای راه رفتن نشستن و حتی خوابیدن به کمک یه نفر دیگه نیاز داشت و حتی با این حال متین ازش میترسید این دیگه زیاده روی بود چطور ممکن بود به کسی بگه من از این فرشته خوشگل که تو بغلم با اون لبای کوچیک داره بم لبخند میزنه میترسم و طرف باور کنه؟
با صدای یوجین از فکر بیرون اومد:
- عمو هیونگ من گرسنمه
مادر بچه ها قبل رفتن براشون غذا آماده کرده بود و توی یخچال گذاشته بود پس متین باید فقط غذا رو گرم میکرد همراه با بچه از جاش بلند شد و در حال رفتن سمت اشپزخونه با لحنی که یه بچه چهار ساله متوجهش بشه گفت:- بله چشم الان برای قهرمانمون ناهارش رو گرم میکنم
غذا رو با فقط یه دست ازاد از توی یخچال دراورد یه بشقاب اورد و غذا رو توی بشقاب ریخت و یوجین که روی صندلی رفته بود تا برای دیدن همه چیز قدش برسه با دیدن بشقاب غذا گفت:- نمیخوام من از این غذاها نمیخوام
- اما مامانت گفته باید از اینا بخوری
یوجین با اخمای در هم دستاشو توی هم گره کرد و گفت:
- نخیر من سبزیجات آب پز دوست ندارم عمو هیونگ من گوشت میخواممتین درمونده شده بود حالا از کجا باید واسه این بچه گرسنه که موقع اخم کردن شبیه خواهرش میشد گوشت پیدا میکرد؟
درست همون موقع فرشته نجاتش وارد آشپزخونه شد لباسش رو با یه تیشرت قرمز خیلی جذاب عوض کرده بود نگاهی به یوجین انداخت و با لبخند گفت:
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست