part 136

622 167 364
                                    

هوسوک هم اخم کرد و تدافعی گفت:
- یعنی چی که بندازش دور هیونگ؟ اون ادمه آشغال نیست که دورش بندازم. مگه همه این مدت خودت نبودی که سعی داشتی اینو به من حالی کنی؟ اون فقط یه پسر بی پناهه که نیاز داره یکی ازش مراقبت کنه

یونگی خیلی محکم گفت:
-اره من ازش مراقبت کردم و حالا ببین حال و روزم رو؟ یه ماهه مثل بدبختا گوشه این اتاق نشستم و منتظرم دوست پسرم به هوش بیاد.

دوست پسرش یبار متین رو کشت خودش برای بار دوم تیر خلاص رو زد. میخوای چه بلایی سر زندگیت بیاری که اونو نگه داشتی؟ اون ادم شومه فقط بذار بره. بذار بره و گورش رو واسه همیشه از زندگیمون گم کنه

سرش رو پایین گرفت و در حال فشردن گوشه پتوی متین توی دستاش زیر لب گفت:
- نمیتونم

- یعنی چی که نمیتونم؟ فقط بهش بگو حضور یه ادم نحس توی زندگیم رو نمیخوام
هوسوک زیر لبی غرید:
- اون نحس نیست

یونگی پافشاری کرد:
- هست منو ببین به من نگاه کن من باید برات درس عبرت بشم اگه از روز اول بهت گوش میدادم اگه نمیذاشتم به متین نزدیک بشه متین الان اینجا نخوابیده بود
انقدر از روی متین و یونگی خجالت میکشید که با آهسته ترین صدای ممکن گفت:

- من دوسش دارم
اما یونگی شنید و انقدر شوکه شد که یادش رفت در حضور متین باید صداش رو پایین نگه داره و با صدای بلند گفت:
- چی؟

هوسوک اینبار یکم بلند تر تکرار کرد:
- من دیگه نمیتونم بدون اون زندگی کنم...
این اعتراف انگار نه فقط برای یونگی برای خودش هم بود چون اولین بار بود انقدر بلند اعتراف میکرد که حتی به گوش خودش هم برسه:

- من دوسش دارم
یونگی دیگه نتونست بلند تحمل کنه یقه هوسوک رو گرفت و توی صورتش بلند غرید:

- دوسش داری؟ امکان نداره نباید داشته باشی نباید.... بین ما تو عاقل ترین بودی چطوری الان انقدر احمق شدی؟ اون قاتل زندگی منه ببین منو ببین زندگیمو ببین این بلایی که اون سرمون اورد چطوری دوسش داری؟

هوسوک هم کنترلش رو از دست داد و بلند داد زد:
-تو کردی بهت گفتم بندازش بیرون گفتم نذار نزدیکمون بمونه اما گذاشتی و انقدر نزدیکمون موند که دلم رفت

یقه اش رو ول کرد و در حال کشیدن موهاش با کلافگی دور خودش گشت و برای خودش تکرار کرد:
- دلت رفت؟ دلت رفت؟ متین من داره از دستم میره بعد اون وقت تو دلت واسه قاتلش رفته؟

جمله اخر رو بلند سر هوسوک داد زد و درست همون وقت مانیتور بالای سر متین شروع به بوق ممتد زدن کرد
هر دو انگار به کل یادشون رفت که داشتن چیکار میکردن یونگی با ترس به سمت متین رفت و دستش رو گرفت و با التماس گفت:

- نه نه حق نداری بری بهم قول دادی گفتی دیگه با رفتنت تنبیهم نمیکنی متین متین
هوسوک اما نایستاد که هذیون های یه عاشق بیچاره رو گوش بده با عجله بیرون رفت و بلند داد زد:

The ENDWhere stories live. Discover now