از در سالن غذاخوری خارج شد و سراغ کاپشنش که روی مبل بود رفت مبین نگاهی به بقیه کرد و وقتی نگاه خیس مادر سوهو و نگاه خشمگین پدرش رو دید
سرش رو پایین انداخت و با زمزمه کردن یه ببخشید آروم دنبال سوهو رفت توی سالن بهش رسید و اروم که صداشون به گوش بقیه نرسه زمزمه کرد:
- جونا چیکار میکنی؟ قرار بود اشتی کنید نه اینکه بیشتر دعوا کنید- آشتی کنیم؟ نمی بینی چیکار میکنن کاملا دارن تورو نادیده میگیرن از وقتی رسیدیم انگار تو کلا وجود نداری الانم که مثلا واسه شام دعوتمون کردن اما... اونا میدونن تو گوشت نمیخوری کاملا میدونن و از عمد واسه آزار دادن تو اینجوری غذا پختن
- اشکال نداره عزیزم مقصر که اونا نیستن تقصیر منه که نمیتونم بخورم بعدم مگه بار اولمه جایی میرم که فقط غذاهایی که من نمیخورم هست فقط برنج و کیمچی میخورم دیگه، خیلیم خوشمزه ست
- بار اول نیست اما... نمیتونم تحمل کنم کسی به تو بی احترامی کنه حتی اگه اون آدم خانواده ام باشه
مبین سمت سالن غذاخوری برگشت و با اطمینان از اینکه کسی دنبالشون نیومده نمیبینه و نمیشنوه دستش رو روی گونه سوهو گذاشت و با ملایمت گفت:- من ناراحت نمیشم تو بخاطر من حرفای متین رو تحمل کردی منم میتونم بخاطر تو حرفای خانواده ات رو تحمل کنم تازه اونا مثل خانواده خودم میمونن و دوسشون دارم هر کاری که بکنن
- متین؟ اون به دو ماه نرسیده ازم عذر خواهی کرد خانواده من یکسال بیشتر جفتمون رو عذاب دادن و هنوزم پشیمون نیستن نمیتونم اینو تحمل کنم و نمیخوام هم تحمل کنم پس لطفا بدون مخالفت بیا از اینجا بریم. دوتایی میریم اون رستورانی که تو دوست داری و پیتزا سفارش میدیم. باشه؟
چاره ای جز باشه گفتن نداشت مبین با سوهو بزرگ شده بود و بهتر از هرکسی میدونست هر چیزی که بخواد رو حتما انجام میده پس مخالفت باهاش هیچ فایده ای نداشت.
***با صدای آخ بلند یونگی دلش ریش شد. یونگی نوبت فیزیوتراپی داشت و با وجود اینکه میساکی اصرار کرده بود که به عنوان منیجر خودش میبرتش اما متین با لجبازی اجازه نداده بود و حالا میفهمید چه اشتباهی کرده واقعا تحمل درد کشیدن یونگی رو نداشت
صدای زنگ گوشی نجاتش داد با دیدن تصویر مبین روی صفحه گوشی رو سمت یونگی گرفت تا مبین رو ببینه و گفت:
- من اینو جواب بدم برمیگردمیونگی فقط با درد چشماشو به نشونه فهمیدم بست متین از اتاق فیزیوتراپی بیرون رفت و تماس رو وصل کرد و پرسید:
- چی باعث استرست شده بود؟صدای خنده مبین کمی آرومش کرد:
- گاهی واقعا خوشحال میشم با هم تله پاتی داریم حتی نیاز نیست بهت بگم چه حسی دارم تو منو میفهمی
- معلومه میفهممت نخوامم مجبورم بفهمم بگو چی شده؟
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست