درست همون زمان در دوباره باز شد و یونگی اینبار با لباس وارد اتاق شد. رابین بی توجه به ورود یونگی همراه با لباساش سری تکون داد و مصمم گفت:
- باید بهم کمک کنی برای عمو متقلب ماشین بخرم منم قول میدم بعدا که بزرگ شدم پولتو قسطی پس بدم
یونگی بازم نتونست جلوی زبونش رو بگیره:- خوش به حال عمو متقلبت کاش یکی پیدا میشد منم خوشحال میکرد
رابین سمت یونگی برگشت و با دلسوزی پرسید:
- اجوشی منحرف دوستای منحرفت تا الان سوپرایزت نکردن؟یونگی نگاه منظور داری به متین کرد و طعنه زد:
- دوستای منحرفم اصلا به فکر انحرافات من نیستنرابین با کنجکاوی پرسید:
- عمو انحرافات یعنی چی؟
متین نگاه چپی به یونگی کرد که اخطار میداد دیگه جلوی بچه از این حرفا نزنه و بعد جواب داد:- بیا اینجا ببینم جا سوییچی تو براساس مشاهدات میدونی یعنی چی بعد انحرافات رو نمیدونی
- خب اینو تو تلویزیون نگفته تا الان
- میدونم چون این چیزیه که نباید بچه ها معنیش رو بدونن واسه همینم تو نمیدونی- عمو بهم پول قرض میدی برای عمو متقلب خوشحالی بخرم؟
- نه قرض نمیدم
رابین با لبای اویزون پرسید:
- اما چرا؟- چون باید یاد بگیری خوشحالی همیشه به خریدن چیزای بزرگ و گرون نیست لازم نیست برای کسی خونه یا ماشین بخری تا خوشحالش کنی فقط باید اون آدم رو خیلی خوب بشناسی ببینی چه چیزایی خوشحالش میکنه تا با اون چیزا خوشحالش کنی
مثلا بعضی آدما هستن با یه شاخه گل خوشحال میشن یا بعضی آدما که با یه هدیه کوچیک مثل یه کار دستی یا نقاشی خوشحال میشن
یونگی که متوجه منظور نهفته توی جملات متین شده بود دست از سر مرتب کردن موهاش برداشت و سمت متین چرخید و با دقت نگاهش میکرد رابین اما که هیچی نفهمیده بود با گیجی پرسید:
- خب به نظرت عمو متقلب با چه چیز کوچیکی خوشحال میشه؟- به نظر من برو این لیست رو نشونش بده و همه اون چیزایی که واسه من توضیح دادی رو واسه اونم توضیح بده اون وقت اونم خوشحال میشه
رابین نگاهی به لیستش کرد سری تکون داد و از جا پرید و همراه لیستش از اتاق بیرون رفت و متین بالاخره کاملا از جاش بلند شد تا به سرویس بره و مسواک بزنه اما قبل از ورود به سرویس صدای یونگی رو شنید:
- تو با چه چیز کوچیکی خوشحال میشی؟
موقع جواب دادن حتی سمتش برنگشت فقط با خجالت زمزمه کرد:
- با تودر رو پشت سرش بست و تمام مدت مسواک کردن به این فکر کرد که باید به فکر یه راه برای خوشحال کردن یونگی باشه همیشه اونی که سعی میکرد خوشحالش کنه یونگی بود یونگی راست میگفت اون تا حالا هیچ وقت به فکر سوپرایز کردن یونگی و خوشحال کردنش با چیزای کوچیک نیفتاده بود.
***
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست