part 40

856 193 416
                                    

متین فقط برای یه ثانیه توی شوک موند و بعد یهو خشم تمام وجودشو گرفت خواست از بغل یونگی بلند بشه که یونگی سریع واکنش نشون داد و ودستش رو گرفت و تقریبا به التماس افتاد:

- متین اشتباه کردم ببخشید نرو متین
متین آخر رو بی اراده بلند گفت چون بین دست و پا زدن متین برای رفتن و مقاومت خودش برای نگه داشتنش دست متین به صورتش خورده بود و یه خراش کوچیک روی صورتش افتاد

متین برای یه ثانیه دست از تقلا کشید و با دقت به زخمی که ناخواسته ایجاد کرده بود نگاه کرد و از قبل هم عصبی تر شد و با یه حرکت از جا پرید مقابل یونگی کنار تخت ایستاد و سرش داد زد:
- چرا جلومو میگیری نمیدونی وقتی عصبیم میتونم بهت آسیب بزنم؟

از آسیب زدن به دیگران متنفر بود و یونگی این رو خوب میدونست پس فقط یه لبخند زد که زخمش رو بی اهمیت جلوه بده و جواب داد:
- چون نمیخوام ازم ناراحت و عصبی شی ببخشید دیگه اسمشو نمیارم

متین فقط ایستاده بود و در حالی که از شدت عصبانیت به نفس نفس افتاده بود به یونگی نگاه کرد نمیدونست الان باید چیکار کنه هیچ وقت سابقه نداشت یونگی انقدر زود عذرخواهی کنه و حالا نمیدونست باید خشمش رو سر کی خالی کنه

یکم مردد ایستاد و بعد طی یه تصمیم یهویی یونگی رو با یه حرکت روی تخت پرت کرد روش خیمه زد و شروع به خوردن لبهاش به صورت خیلی وحشیانه کرد یونگی دردش گرفته بود اما اعتراضی نکرد فقط اخماشو توی هم کشید و سعی کرد به بوسه هاش جواب بده

اما همه چی به همین جا ختم نشد متین اینبار از دستاش کمک گرفت با یکی از دستاش موهای یونگی رو کشید و با دست دیگه اش به گردنش بازوهاش و سینه اش چنگ زد یونگی نمیتونست درک کنه متین قصد داره چیکار کنه فقط بدون اعتراض خودش رو دست متین سپرده بود و سعی میکرد همراهیش کنه

اما همین که دستش روی تن متین نشست متین با یه اخم ریز هر دو دستش رو گرفت و با یک دست بالای سرش قفل کرد و به کارش ادامه داد

بالاخره بعد از مدتی متین در حال نفس نفس زدن ازش جدا شد حالا تنها زخم سطحی روی بدن یونگی زخم صورتش نبود حالا لبهاش ورم کرده بود و سراسر بدنش جای چنگ زدن ها و مک های متین بود

متین در حال نفس نفس زدن به دسته گلش نگاه کرد و بعد با صدای تحلیل رفته ای به زحمت از بین هر نفس عمیقی که میکشید گفت:
- فکر کن... کسی که... نمیشناسیش... کسی که دوسش... نداری کسی که... ازش انزجار... داری اینطوری... بیفته به جونت و... بخواد ازت... اه...

کلمه اخر رو بلند گفت و در حالی که اینبار موهای خودش رو میکشید پشتش رو به یونگی کرد و در حال کلنجار رفتن با خودش مظلومانه گفت:
- دیگه این کلمه رو نگو واسه تو فقط یه کلمه ست واسه من نیست

یونگی دستشو دور کمر متین حلقه کرد و در حالی که صورتش رو به کمرش تکیه میداد گفت:
- دیگه هیچ وقت نمیگم هیچ وقت کاری که ناراحتت کنه نمیکنم

The ENDOnde histórias criam vida. Descubra agora