جونگهان سریع از روی زمین بلند شد و در حال تکوندن شلوارش گفت:
- اگه جواب پیامامو میدادی لازم نبود بیام اینجا بست بشینم تا تو بیرون بیای سونبه نیممتین دست به سینه شد و گفت:
- خیلی خب باشه بگو دیگه چه سفارشی داره من در خدمتم؟ میخوای دوست پسرتو سر پا بگیرم یا بعد از شیرش براش آروغش هم بگیرم- منو مسخره نکن من فقط نگرانشم
- میدونم و دقیقا هم چون دیدم تو انقدر نگرانشی قبول کردم بدون داشتن مدرک روانشناسی این کارو کنم ولی بازم بهت میگم هیونگ نیم به هیچ کدوم از توصیه هات نیازی ندارم الانم ببخشید برای دیتم با دوست پسر شما دیر شده باید سریع تر برماخمای جونگهان رو که دید با صدای بلند خندید و در حال رفتن دست تکون داد:
- اخم نکن فرشته زشت میشی نگران نباش تصمیم ندارم دوست پسرتو ازت بدزدمجونگهان با نگرانی به اطرافش نگاه کرد خدا رو شکر کسی اونجا نبود که این چرندیات رو بشنوه خدایی این مردک دیوونه ای چیزی بود یا فقط وقتی به اون میرسید دیوونه بازی در میاورد؟
***پیام رو خوند و گوشی رو کنار گذاشت و به حرفهای متین فکر کرد اولش اعتقاد داشت نباید چهره پسرش رو به عموم نشون بده اما همین الانشم خیلی از طرفدارا عکس هایی از رابین پخش کرده بودن
درسته که عکسا واضح نبود و مبین سعی کرده بود از صورت رابین محافظت کنه و اونو بپوشونه ولی به هر حال بود و تازه روانشناس رابین معتقد بود برای بچه بودن توی شلوغی و اجتماع خوبه اینطوری میتونه راحت تر با مردم ارتباط برقرار کنه و ترسش از غریبه ها زود تر میریزه
درست همان موقع رابین با لباس لی بدو بدو اومد و با شوق گفت
- بابا ببین این بیشتر از همه بهم میاد مگه نهدست رابین رو گرفت و اون را به سمت خودش کشید روی پاهاش نشون و گفت:
- آره واقعا خیلی قشنگ شدی رابینا دوست داری مدل بشی
- مدل بشم یعنی چجوری بشم؟- مثلا یادته اون روز با هم رفتیم محل کار عموت کلی آقا با لباسای خوشگل راه میرفتن بقیه هم از اونا و لباسشون عکس میگرفتن؟
- اوهوم پس یعنی منم لباس خوشگل بپوشم که بقیه ازم عکس بگیرن؟
- آره دوست داری این کارو بکنی؟
رابین برای چند ثانیه توی سکوت فکر کرد و بعد گفت:- میشه اول برم مشاهدات کنم بعد بیام جواب بدم؟
مبین خندید پسر کوچولوش حتی دقیق نمیدونست مشاهدات چیه ولی بازم کاری رو بدون فکر انجام نمیداد- البته که میشه برو خوب فکراتو بکن و بعد بهم جواب بده میدونی که من هیچ وقت مجبورت نمیکنم کاری بکنی مگه نه
رابین دست به کمر برد و با لحن بامزه ای گفت:- بله میدونم شما فقط مجبورم میکنی هویج بخورم انگار منم کیم بانی کاتنم همش باید با اون هویج بخورم
مبین بلند خندید و رابین رو به خودش فشار داد و درست همون وقت تلفنش زنگ خورد رابین رو زمین گذاشت و گفت:
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست