part 34

898 206 413
                                    

متین همراه میجو از آشپزخونه بیرون رفت مبین صداش کرد:
- یا کجا؟ بیا آشپزخونه رو تمیز کنیم
- چطور بلدی تنها کیک بپزی پس حتما بلدی تنهایی هم تمیزکاری کنی تورو با علایقت تنها میذارم موبینا جونم

مبین دندوناشو از حرص بهم فشار داد و بعد بلند و به فارسی داد زد:
- حیف نمیتونم فحشت بدم

دست و صورتش رو شست و کنار بچه ها نشست تا بهشون بادبادک درست کردن یاد بده برای بچه ها کاغذای رنگی رو میبرید تا اون دو تا با چسب به هم بچسبوننش و برای دم بادبادک زنجیر درست کنن میجو در حالی که خیلی کیوت زبونش رو بیرون اورده بود تا با دقت دو سر کاغذ رو چسب کنه پرسید:

- عمو هیونگ ما الان داریم چه بازی میکنیم؟
متین در حال فیکس کردن چوب بادبادک جواب داد:
- ما بازی نمیکنیم داریم وسیله بازی درست میکنیم که بعد صبحونه بازی کنیم
یوجین دست از نقاشی کردن روی کاعذ رنگیا کشید و بجای خواهرش پرسید:

- خب بازیش چجوریه؟
- اینی که الان داریم درست مکینیم اسمش بادبادکه بهش یه نخ میبندیم و میفرستیمش تو هوا و پرواز کردنش رو میبینیم
میجو با دوق گفت:

- نمیشه ما هم باش پرواز کنیم؟
- نه پرنسس نمیشه ببین این از کاغذه خیلی نازکه بشینیم روش که هوا نمیره فقط پاره میشه
- میشه بشینم ببینم؟

متین لبخند زد خوبی بچه های این دوره این بود که دوست داشتن همه چیز رو کشف و تجربه کنن و زیر بار حرف زور بزرگترا نمیرفتن با خنده یه ورق کاغذ روی زمین پهن کرد و گفت:
- بیا بشین روش

میجو بدو بدو اومد و روش نشست و متین سعی کرد کاغذ رو بلند کنه اما طبق انتظار پاره شد میجو با تعجب نگاه کرد و گفت:
- واو واقعا پاره شد عمو هیونگ

- بله این بخاطر اینه که شما سنگین تر از این کاغذی واسه همین وقتی بشینی روش نمیتونه بره تو هوا و پرواز کنه اما هواپیما ها رو ببین اونا چون بزرگن و وزنشون از تو بیشتره میتونی بری داخلشون بشینی و پرواز کنی

صدای مبین باعث نصفه موندن جلسه علمی شون شد:
- اگه کلاس درس پروفسور منصوری تموم شد من کیک رو بیارم

بچه ها کلا درس و مدرسه و استاد رو از یاد بردن و با ذوق جیغ کشیدن:
-آخ جون کیک
مبین همراه کیکی که دو تا شمع روش روشن بود بیرون اومد و خودش برای خودش خوند:
- تولد تولد تولدت مبارک

متین و بچه ها هم در حال دست زدن باهاش همراه شدن مبنی اروم طوری که شمع روی کیک خاموش نشه تا روبروی متین اومد و بعد با گفتن "قبلش ارزو کن" چشماشو بست تا برای بهتر شدن حال برادرش دعا کنه اما وقتی هر دو چشم باز کردن با یه شمع خاموش روی کیک روبرو شدن بچه ها زودتر از اون دو تا شمع رو فوت کرده بودن
***

با اینکه از ماشین پیاده شده بودن اما متین دست از نق زدن برنمیداشت:
- خدایی من نمیفهمم ما که کل دیروز با هم بودیم دیگه اینکه اصرار داشتی باز بیام خونه شما چه صیغه ایه؟
مبین در حال زدن رمز در ورودی جواب داد:

The ENDWhere stories live. Discover now