part 108

633 167 340
                                    

با دیدن رابین که کنار یه بوتیک زنونه ایستاده بود و گریه میکرد نفس عمیق کشید چند تا دختر دور رابین ایستاده بودن و ازش سوال میکردن و با هر سوال اونا رابین بلند تر گریه میکرد

با عجله سمتشون رفت و یکی از دخترا رو کنار زد و رابین رو که تو خودش جمع شده بود بغل کرد و از ته دل نفس عمیق کشید
- خدایا شکرت خدایا شکرت

با صدای جیغ یکی از دخترایی که دور رابین بود از جا پرید:
- اون موبین اکسوعه با پسرشه خدای من خدای من

و بعد بقیه دخترا هم شروع به جیغ زدن کردن و با جیغ اونا بقیه هم جمع شدن و در عرض چند ثانیه یهو دورش پر از فنایی شد که جیغ میزدن و ابراز خوشحالی میکردن و جیغ هاشون باعث شده بود رابین بیشتر بترسه

با هر جیغ صدای گریه رابین هم بیشتر میشد و این وسط مبین مستصل مونده بود هم از گریه رابین هم گیر افتادنش بین فن ها اونم بدون هیچ منیجر یا بادیگاردی ترسیده بود با صدای جیغ جیغوی یکی از فنا به خودش اومد:

- اوپا لطفا پسرتو نشونمون بده
به جای نشون دادن رابین اون رو بیشتر توی بغلش مخفی کرد و با لبه های سویی شرتش اون رو پوشوند و دست آزادش رو روی گوش رابین گذاشت و با یه صدای نسبتا بلند سعی کرد با مودبانه ترین لحن ممکن بگه:

- دخترا خواهش میکنم لطفا... دارید بچه رو میترسونید
دخترا ساکت شدن و مبین با صدای اروم تری گفت:
- خواهش میکنم اجازه بدید من برم بچه ترسیده داره گریه میکنه

یکی از دخترا عینک آفتابیش رو از روی موهاش برداشت و دست مبین داد و بدون گفتن هیچ حرفی از سر راه کنار رفت و بقیه دخترا هم همین کار رو کردن

مبین یه نفس عمیق کشید عینک رو روی چشماش گذاشت و کلاه سویی شرتشم هم پایین داد و با گفتن یه تشکر کوتاه سمت اسانسور دویید و مستقیم دکمه رو زد با رسیدن آسانسور از اینکه خالی بود خدا رو شکر کرد وارد آسانسور شد و بعد از زدن دکمه پارکینگ بچه به بغل روی زمین نشست

در حالی که رابین رو محکم تر از قبل بغل گرفته بود زیر گریه زد با گریه های مبین رابین ساکت شد سرش رو از روی شونه مبین بیرون اورد و در حالی که اشک صورتش رو خیس کرده بود دستای کوچیکش رو روی صورت مبین گذاشت و اروم رسید:

- تورو هم اذیت کردن؟
مبین چیزی نگفت فقط با چشمای خیسش سرش رو تکون داد رابین عینک مبین رو برداشت و اشکای مبین رو پاک کرد و اروم گفت:

- گریه نکن از این به بعد هر وقت اذیتت کردن دو تایی با هم اینجوری میاییم اینجا قایم میشیم باشه؟
مبین با بغض پرسید:
- باهام میای؟

رابین سرش رو تکون داد و مبین باز پرسید:
- دیگه ازم فرار نمیکنی‌؟
- فرار نمیکنم با هم فرار میکنیم قایم میشیم دیگه گریه نکن

The ENDWhere stories live. Discover now