part 69

720 177 225
                                    

متین کمربندش رو بست و خیلی جدی گفت:
- دقیقا همینو گفتم به جای یه بارهم چند بار گفتم اما تو گوش نمیدی

-باشه یه بار منطقی بم بگو چرا؟
متین سعی کرد با وجود کلافگی ولوم صداش رو پایین بیاره:
- چون من یه مردم تو هم یه مردی
- و...

- و نداره دیگه مگه میشه دوتا مرد ازدواج کنن؟ به کدوم عاقد بگم واسه من و شوهرم صیغه عقد بخون؟
- مگه قراره کسی پیوند ما رو بخونه؟ خودمون زبون نداریم؟ من به تو عهد نامه ام رو میگم تو به من بگو

- بعد اون وقت فرق این با الان که داریم مثل بچه آدم با هم زندگی میکنیم چیه؟ من الانم بهت قول دادم هیچ وقت ترکت نکنم توم قول دادی همیشه کنارم باشی تا الانم به قولمون عمل کردیم خب پس الانم زن و شوهریم چه اصراری داری مثل اینکه دخترم حتما ازم خواستگاری کنی و مراسم ازدواج بگیری؟

یونگی گیج شده بود:
- من فقط میخوام مطمئن باشم تو مال منی چرا نمیتونی درکش کنی آخه؟
- چون نمیتونم چون برام سخته بام مثل دخترا رفتار کنی غرور و مردونگیم زیر سوال میره کجای فهمیدن این موضوع سخته؟

یونگی به اطراف نگاهی کرد و با اینکه تو قسمت فرست کلاس تک و توک نشسته بودن و مسافرای دیگه فاصله زیادی باهاشون داشتن ولی صداش رو حتی از اینم پایین تر آورد و گفت:

- همینه که نمیتونم بفهمم اینکه من ازت بخوام بقیه زندگیتو با من تقسیم کنی چه ربطی به مردونگی تو داره؟ چرا به همه چیز جنسیت میدی

- مگه این کارتون که بخوام مثل شخصیت شوکی جنسیت نداشته باشم من جنسیت دارم تو هم جنسیت داری من مردم تو هم مردی و مردا با هم ازدواج نمیکنن

یونگی با لجبازی جواب داد:
- میکنن
- اوکی برو با هر مردی دلت خواست ازدواج کن

انقدر از این حرف متین کفری شد که بدون فکر اولین چیزی که به زبونش اومد رو گفت:
- اوکی میرم با میساکی ازدواج میکنم

فقط سه صدم ثانیه طول کشید یفهمه با گفتن این حرف چه اشتباهی کرده اما حتی نتونست عذرخواهی کنه متین قبل از اینکه یونگی به خودش بیاد با خشم و البته به ملاحظه جایی که بودن یواشکی بدون صدا یه لگد به ساق پاش زد

و وقتی حس کرد اروم نگرفته ضربه دوم و سوم رو با مشت به بازو و پهلوش کوبید و یونگی فقط تونست قبل از ضربه چهارم مچ هر دو دست رو بگیره و سریع گفت:
- باشه اشتباه کردم ببخشید بدون فکر گفتم

شبیه شوخی به نظر میرسید اما یه شوخی نبود و این از نفسای نامنظم متین از شدت عصبانیت پیدا بود نگاهش هم زمان که غمگین بود با عصبانیت هم همراه بود هر دو دستش رو از دست یونگی پس کشید و گفت:

- اصلا برو با هر خری دوست داری ازدواج کن
رگ خواب متین دست یونگی بود فقط کافی بود بخندونش تا یادش بره پس شروع کرد:

The ENDWhere stories live. Discover now