part 137

616 166 380
                                    

لرزش صداش اجازه نداد ادامه بده سروه از نصفه موندن حرفش ترسید و با صدای بلند به هق هق افتاد و مبین بلند تر داد زد:

- حرف بزن دیگه متین چی شده
- نگران نباشید الان حالش خوبه برای چند لحظه ایست قلبی داشت اما دکترا برش گردوندن

مبین دستش رو روی قلبش گذاشت و باز بی حال سرش رو روی میز تکیه داد و صدای هوسوک رو شنید:

- فکر کنم باید بیای اینجا موبینا یونگی هیونگ سعی کرد از دکتر حال متین رو بپرسه اما دکتر گفت فقط باید با خانواده اش حرف بزنم. میتونی سریع خودت رو برسونی؟
- همین الان میام

-بم بگو کجایی برات ماشین میگیرم تو رانندگی نکن
مبین از جا بلند شد و درست به محض بلند شدن تلو خورد و اگر به موقع دستش رو بند میز نمیکرد حتما می افتاد با گیجی گفت:

- خودم ماشین میگیرم مزون متین بودم نزدیکم سریع خودم رو میرسونم
تماس رو قطع کرد و خواست بره که سروه هم دنبالش اومد با اخم گفت:
- تو کجا میای؟

سروه با تخسی گفت:
- منم خانوادشم مبین
مبین در حال گرفتن تاکسی با گوشیش بی اعصاب گفت:

- برو خونه سروه مامان رو تنها نذار
- مامان که الان خبر نداره تو حالت الان از مامان بدتره

انقدر کلافه و گیج بود که حوصله بحث کردن با سروه رو نداشت فقط بی حرف قبول کرد و هر دو همراه هم به بیمارستان رفتن

از دور دید که یونگی روی صندلی نشسته و هوسوک در حال ماساژ دادن شونه هاش هست که ارومش کنه هرچند که  حتی از همین فاصله هم پیدا بود هیچ آروم شدنی در کار نبود هوسوک به محض دیدنش اسمش رو  صدا کرد و یونگی با شنیدن اسمش مثل فنر از جا پرید و سمتش رفت مبین نگران پرسید:

- بگید حالش خوبه
یونگی با استیصال جواب داد:
- فقط بهمون گفتن جای نگرانی نیست برگشته اما نمیذارن بریم تو اتاقش از حالش هم خبری نمیدن گفتن فقط باید با خانواده اش حرف بزنیم برو ببین چی بهت میگن دارم از نگرانی میمیرم
مبین سری تکون داد و گفت:

- باشه اروم باش هیونگ الان میرم پیش دکترش
خواست به سمت اتاق دکتر بره که با همراه شدن سروه پشت سرش سر جا ایستاد و خیلی جدی گفت:
- همین جا پیش یونگی هیونگ میمیونی سروه فهمیدی؟

انقدر جدی گفته بود که هر کس دیگه ای بود قالب تهی میکرد اما سروه کوچکترین اهمیتی نداد و حتی پر اخم تر از مبین گفت

- یبار بهت گفتم منم خانواده شم برا من اخماتو تو هم نکن من حرف برادرام باشه از هیچی نمیترسم حتی عصبانیت تو
مبین چیزی نگفت فقط سرش رو تکون داد و همراه سروه به سمت اتاق دکتر رفت

دکتر توی اتاقش نبود پس مجبور شد برای پنج دقیقه منتظر اومدنش بمونه به محض دیدن دکتر از دور سریع از جا پریدن دکتر با دیدنشون سعی کرد لبخند بزنه هر چند خبری که میخواست بده خبری نبود که بتونه با لبخند بگه هردو خواهر و برادر رو به داخل اتاقش دعوت کرد و پشت میزش نشست مبین با استرس پرسید:

The ENDWhere stories live. Discover now