part 63

792 186 221
                                    

و مبین خیلی کیوت نق زد:
- یااا زوج شیرین حال بهم زن اگه میخوایین از این کارا کنین پاشین گمشین واسه خودتون اتاق بگیرین اگر نه که بیایین بیگیریم بخوابیم من خستمه و خوابم میاد

متین خم شد و بالشتش رو از روی زمین برداشت و رو به یونگی گفت:
- میری اتاق خودت یا اینجا میخوابی؟
تو دلش پشت سر هم دعا کرد که یونگی حرفی از رفتن نزنه و بخواد همینجا کنارش بمونه و دعاش در جا برآورده شد:

- این همه راه نیومدم برم تو اتاق بغلی بخوابم. میرم بالشت و مسواکم رو میارم همینجا میخوابم
متین فقط سری تکون داد و چراغ رو خاموش کرد که یونگی و مبین نفسی که بی صدا بیرون داد رو نبینن

به تخت برگشت و وسط تخت جوری خوابید که وقت برگشتن یونگی جا برای خوابیدن اون هم باقی بمونه
مبین دست متین رو گرفت و آهسته پرسید:
- الان خوشحالی؟

متین فقط خندید و جوابی نداد و مبین دوباره گفت:
- به من گفته بود داره میاد که سوپرایزت کنه من میدونستم ولی نمیدونستم همین امشب میرسه اما میخواستم این خوشحالی رو تو چشمات ببینم

- تاریکه چجوری میبینی؟
مبین بدون ربطه به سوال متین جواب داد:

- دوست پسرت خیلی باحاله واسه اینکه اذیتش کنم خواستم مجبورش کنم که بگه دلش تنگ شده گفتم نگی اسم هتل مون و روز رسیدنمون رو نمیگم

اونم گفت نگو من از الان میرم ترکیه و هر روز به همه هتلاش زنگ میزنم منم دیگه کوتاه اومدم چون همین که حاضر بود این همه سختی بکشه فقط واسه یه هفته زودتر دیدن تو پس یعنی دلش زیادی تنگه

قلب متین شروع به تندتر تپیدن کرد ‌‌اما بجای گفتن هر حرفی فقط تشر زد:
- بگیر بخواب بچه مگه تو خسته نبودی
مبین چشماش رو بست و با خنده شیطنت کرد:

- باشه من میخوابم شما راحت باشین من خوابما بوسی موسی چیزی خواستین بکنین راحت...

حرفاش با بالشتکی که متین روی صورتش گذاشت خفه شد و به جاش صدای خنده هاش از زیر بالشت پخش شد یکم بعد توی تاریکی صدای چرخ چمدون یونگی رو شنید

چشماشو بست و لباشو به هم فشار داد و فقط سی ثانیه بعد دستای یونگی دور شکمش حلقه شد بدون اینکه دست مبین رو ول کنه خودش رو کمی عقب کشید و کامل خودش رو توی بغل یونگی جا داد

لبهای یونگی تو گودی گردن و شونه اش جا شد و از سمت دیگه دستاش شروع به نوازش کردن موهای متین شد برای پونزده دقیقه توی همین حال موندن و بعد از یک ربع وقتی متین از روی صدای نفس های مبین مطمئن شد که کاملا خوابش برده دست مبین رو اهسته از دستش درآورد و سمت یونگی برگشت

سرش رو توی سینه اش قایم کرد و دستاش رو دور تنش حلقه کرد هیچی نپرسید و یونگی هم چیزی نگفت فقط به نوازش موهاش و پشت گردنش ادامه داد یکم که گذشت آهسته کنار گوش متین زمزمه کرد:

The ENDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora