part 74

613 171 160
                                    

با صدای واق واق هولی متین بی اراده سرش رو سمت صدا چرخوند تا ببینه چی انقدر هولی رو هیجان زده کرده و با دیدنش درست دو متر اون طرف تر در حالی که داشت به سمتش میدویید حتی فرصت فکر کردن پیدا نکرد

بدون خبر و با عجله فقط در جهت مخالف دویید سر یونگی سمت چیزی که متین رو ترسونده بود برگشت و با دیدن هولی که داشت تعقیبش میکرد ناامید داد زد:

- متین ندو فکر میکنه داری بازی میکنی بیشتر میدوه دنبالت
متین در حال دوییدن فقط داد زد:
- این سگ خرت رو از من دور کن یونگی هیونگ

یونگی آهی کشید و زیر لب گفت:
- تا همین الان بابایی بابایی میکردی حالا شد سگ خر من
و بعد باز بلند داد زد:

- حداقل بدو سمت من که برات بگیرمش
متین در حالی که فقط ازش دور تر میشد داد زد:
- میخوام ولی این احمق هنوزم داره اینوری دنبالم میاد سگ خر صد بار بهت نگفتم دنبالم نکن اسیر میشی

کوکی نگاهی به جیمین کرد و با دیدن متینی که فقط داشت ازشون دور تر میشد گفت:
- فکر کنم تو مسیر اشتباهی ایستادیم جیمین هیونگ

جیمین نگاهی به مسیر دوییدن متین کرد و یهو با صدای بلند گفت:
- داره از روستا خارج میشه
- چی؟

یهو هم زمان یونگی و جیمین داد کشیدن:
- دره بیرون روستا
و همین کلمه کافی بود که هر سه سمت در خروجی روستا بدون و اسم متین رو صدا کنن کوکی جلوتر از دو نفر دیگه میدویید:

- متین نرو اون سمتی نرو
اما انگار واسه این حرف زیادی دیر شده بود متین دقیقا از یه درخت کنار دره سه متری روستا بالا پرید و هولی با اون دست و پای کوچیک سعی کرد پرش متین رو تقلید کنه و روی اولین شاخه بپره

اما موفق نشد خودش رو به شاخه برسونه و همون وقت همراه با یه صدای زوزه بلند به پایین پرت شد

پسرا با دیدن این صحنه سر جاشون خشک شدن و نفس توی سینشون حبس شد متین با شوک به پاپی کوچولویی که به طرز بدی روی زمین سر سبز ته دره افتاد خیره شد و یهو داد زد:
- هولی

از درخت پایین پرید و خواست پایین بره که درست به موقع یونگی از پشت کمرش رو گرفت و متوقفش کرد:
- چکار میکنی دیوونه شدی؟

در حال دست و پا زدن توضیح داد
- سگم پرت شد دارم میرم بیارمش
- بری که خودتم مثل اون بیفتی؟
- نمیفتم من بلدم به خدا ولم کن

- زنگ میزنیم آتش نشانی متین آروم بگیر
یونگی به عقب برگشت و سر جیمین و کوکی داد زد:
- اینجا ایستادین چیکار برین زنگ بزنید آتش نشانی بیاد این زبون بسته رو نجات بده

اشک مثل دونه های مروارید از چشماش میریخت اما بازم چشماشو از هولی برنمیداشت:
- تقصیر من بود تقصیر من بود تورو خدا بزار برم نجاتش بدم هیونگ

The ENDWhere stories live. Discover now