قلب یونگی ریخت الان متین خریدن خونه به این مجللی رو با اتفاق روز اولشون مقایسه کرده بود؟ ترس از برگشتن تمام اون حسای بد متین به قلبش فشار آورد نکنه افسردگی متین دوباره برگرده
کنارش روی زمین نشست و دستش رو گرفت متین چشماشو باز کرد و نگاهش کرد و یونگی خیلی سریع گفت:
- میخوای با من زندگی کنی؟متین بازم خندید و یونگی تمایل عجیبی پیدا کرد لباشو بهم بدوزه تا دیگه این خنده عجیب رو نبینه
- نه نمیخوام و من هیچ وقت تو هیچ لحظه از زندگیم کاری که نخواستم رو نکردم هیچ وقت کسی نتونسته منو مجبور کنه کاری که نمیخوام رو انجام بدم اما تو انقدر قدرتمندی که با اولین تهدید تونستی منو مجبور کنی.
مجبورم چون نمیخوام ازت جدا شم پس مجبورم زندگی تو این قفس طلایی رو تحمل کنم و وانمود کنم خوشحالم که تورو خوشحال کنم
یونگی دست متین رو گرفت و کشید و خیلی جدی گفت:
- خیلی خب پس پاشو برمیگردیم خوابگاهمتین این بار واقعی خندید و اعتراض کرد:
- یااا یونگیا همین الان بهت گفتم خسته ام میخوای این همه راه منو تا اونجا بکشونی؟- نمیخوام حتی یه ثانیه هم خنده هات اجباری باشه من جایی خوشحالم که تو خوشحال باشی اگه این خونه برات قفسه برمیگردیم خوابگاه چه فرقی داره کجا باهات زندگی کنم هر جا باشم تو از ته دل بخندی اونجا خونمونه
متین دست یونگی رو ول کرد یقه اش رو گرفت و سمت خودش کشید و لبش رو روی لباش گذاشت یونگی خندید زبونش رو روی رد شیر پشت لب متین کشید و بعد وارد دهنش کرد مبین لباشو مزه کرد و برای چند ثانیه به اندازه چند میلی متر ازش فاصله گرفت:
- مزه شیر عسل میدی
یونگی یه دست و یه پاش رو از تن متین عبور داد کامل روش خیمه زد و اینبار با تسلط بیشتری شروع به بوسیدن کرد و در حال بوسه دستش رو روی قلب متین گذاشت و شروع به ماساژ قلبش کردمتین خیلی سریع منظورش رو فهمید:
- تو و مبین چرا اینجوری هستین؟ فقط یه کیسه خون مصنوعی بود اصلا درد نداشتیونگی متوقف شد تردید داشت که بپرسه اما بالاخره دلش رو به دریا زد و بدون اینکه سرش رو از گردن متین بیرون بیاره و باهاش چشم تو چشم بشه سوالی که از زمان دیدن اجرا توی سرش بود رو پرسید:
- حتی وقتی بهت گفتم جدا شیم؟متین هم مثل یونگی متوقف شد با هر دو دستش پیرهن یونگی رو توی مشت گرفت و جوابی نداد نمیدونست باید چه جوابی بده و یونگی که سکوتش رو دید براش خوند:
انگار که با تفنگ بهم تیر خورده باشه
دیگه روحی تو تنم نیست
انقدر شوکه شدم که فقط بلند بلند خندیدمفقط خندیدم فقط و فقط خندیدم
همینجور که بلند بلند میخندیدم
فقط یه سوال پرسیدم
که چرا بهم زدیم چجوری بهم زدیم
چیشد همه چی بین مون تموم شد
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست