با رفتن مبین متین نگاهی به اطراف انداخت یه خونه ویلایی بزرگ بود با یه باغ بزرگ یه زمین تنیس و یه استخر بزرگ دو تا ساختمون درست شبیه هم توی حیاط بزرگویلا ساخته شده بود که یونگی روی راه پله های سمت راست ایستاده بود و مبین سمت راه پله سمت چپ رفت و با زدن کارت وارد شد متین سمت یونگی برگشت و بدون اینکه مستقیم یونگی رو مخاطب کنه زیر لبی گفت:
- من تنیس بازی کردن بلد نیستم هیچ پشه ای هم ندیدم که بلد باشه
یونگی دو تا پله باقی مونده هم پایین اومد کنار متین ایستاد دستش رو گرفت و گفت:- من پشه نیستم فقط یه پیشی خشنم که هر از گاهی دلم میخواد پاپی کوچولوم رو پنجول بکشم
خب این حرف دقیقا شبیه با کپشنی بود که همون پیج تحلیل مگی شیپر کذایی توی یکی از پستاش نوشته بود و این یعنی یونگی هم اون پیج رو خونده بود؟
اهمیتی نداد که بخواد بپرسه دستش رو از دست یونگی نکشید اما سمت پله ها رفت و یونگی هم به دنبالش رفت تمام حواسش جمع چشمای متین بود که بعد از وارد شدن به ویلا داشت جای جای خونه رو رصد میکرد:
- اوووم خب هنوزم تموم نشده به یه تیم طراحی داخلی گفته بودم اینجا رو دیزاین کنن میخواستم وقتی آماده شد سوپرایزت کنم اما الان که دیدم ازم ناراحتی و نادیده ام میگیری نتونستم تحمل کنم خواستم هرجوری شده دوباره خوشحالت کنم
خوشحال؟ با یه خونه؟ واسش یه خونه ویلایی بزرگ و لاکچری خریده بود فقط برای اینکه خوشحالش کنه؟
نگاهش سمت یونگی برگشت و بدون اینکه نشونه ای از ذوق زدگی داشته باشه پرسید:- و اینجا دقیقا کجاست که باید با دیدنش خوشحال شم؟
یونگی مونده بود که چی بگه یعنی واقعا معلوم نبود؟
- خب... خ... خونمون- خونه مون؟ خونه ما دو تا؟
یونگی سرش رو تکون داد گیج شده بود چرا به نظر میومد متین خوشحال نشده؟ سعی کرد مشکلی که نمیدونست چیه رو حل کنه:- هنوز مبله نشده. وسیله ها رو که بیارن و بچینن حتی از اینم قشنگ تر میشه
برای اولین بار بعد از دو روز متین مستقیم نگاهش کرد و مستقیما خودش رو مخاطب کرد و خیلی جدی پرسید:
- یه عذرخواهی انقدر سخته؟- چی؟
- خونه به این بزرگی خریدی که منو خوشحال کنی اما من با یه عذرخواهی ساده هم خوشحال میشدم. عذرخواهی کردن برات حتی از خریدن خونه هم سخت تر بود؟یونگی گیج بود این همه زحمت کشیده بود اما متین حتی خوشش هم نیومده بود؟ چرا؟ این خونه که خیلی بزرگ و قشنگ بود:
- من... تو خودت گفتی خواسته بودی واسه تولدت برات خونه بخرم مگه خودت ازم نخواستی؟- من ازت خونه خواستم؟
یونگی انقدر گیج شده بود که الان حتی یادش نمیومد روز تولد متین دقیقا چی ازش خواسته بود متین آهی کشید و در حالی که سمت در میرفت گفت:
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست