part 22

874 197 290
                                    

اما در واقع اصلا خوشحال نبود نمیتونست که به خودش دروغ بگه واقعا ناخواسته گند زده بود فکر نمیکرد با چند ساعت تاخیر اون کمپانی امریکا اینقدر بهشون بربخوره و همچین وضعی پیش بیاد بیشتر از همه اینکه در نهایت همه چی سر متین خراب شده بود ناراحتش میکرد

نگاه دلخور آخر متین عصبیش میکرد میخواست از اون مراقبت کنه اما بدتر ناراحتش کرده بود.
دست یکی از استف هایی که داشت از کنارش رد میشد رو گرفت و پرسید:
- بنگ پی دی کجا رفت؟

- رفت سمت در پشتی داشت با تلفن حرف میزد
به سمتی که استف اشاره کرده بود رفت باید حتما باش حرف میزد باید حتما گندی که زده بود رو جمع میکرد

استفی که یونگی ازش سوال پرسیده بود سمت بقیه همکاراش رفت و با هیجان خبر رو اعلام کرد:
- هی هی بچه ها خبر جدید همین الان هوسوک شی ازم سراغ بنگ پی دی رو گرفت شک ندارم میخواد بره گند منیجرش رو بپوشونه

و دقیقا با همین حرف بازار گپ و گفتگوی بین اون چهار نفر گرم شد:
- منیجر؟ حیف اسم منیجر که روی اون باشه حتی یکمم منیجری بلد نیست تنها دلیلی که استخدام شده اینه که مین یونگی سفارشش رو کرده

- جدی ندیده بودم یه نفر تو یه مدت کوتاه از استخدامش این قدر گند بزنه همیشه یا دیر میاد یا ماشین خرابه یا لباس آیدولش مناسب نیست یا اینکه ایدولش رو گم کرده باید مراقب باشه یه روزی خودش گم نشه

- اتفاقا باید بره گم شه من موندم واسه چی هنوز نگهش داشتن؟
دوست کنارش پوزخندی زد و حق به جانب گفت:

- مگه همین الان ندیدی واسه چی هنوز مونده؟ مین شوگا اجازه نمیده کسی چپ بهش نگاه کنه واقعا باور کردی اون کار، کار متین شی بود؟ یونگی شی حاضر شد هم گروهی خودشو خراب کنه که این پسره رو کنارش نگه داره

دختر کنارش با اشتیاق پرسید:
- آخه واسه چی مگه چه سودی واسش داره همچین دست و پا چلفتی ای کنارش باشه؟
- سود؟ تو فقط به قیافه اش نگاه کن خودش پر از سوده فکر میکنی با همچین پسری چیکار میکنن؟

دهن بقیه هم زمان باز موند و یکی شون با تعجب پرسید:
- یعنی...
مرد نذاشت جمله اش کامل بشه و با اطمینان گفت:
- دقیقا یعنی همون

یکی دیگه از پسرا ریز خندید و با شیطنت گفت:
- با شوگا خوابیده تا کار گرفته و الانم احتمالا بره با جیهوپ بخوابه که کارش رو از دست نده کاش منم دست و پا داشتم میتونستم با این کارا یه شغل توپ واسه خودم دست و پا کنم

بقیه همکاراش بلند به این حرفش خندیدن و دوستش گفت:
- تو دست و پاشو داری پسر قیافه اش رو نداری

میساکی سرش رو به دیواری که پشتش پنهان شده بود فشار داد و مشتش توی هم جمع شد به زحمت جلوی خودش رو گرفته بود که این مشتا رو توی صورت اون چهار نفر نکوبه مشکلی نبود اگه درباره خودش این حرفا رو میزدن کل زندگیش از این مدل حرفا زیاد شنیده بود اما درباره یونگی هیونگش...

The ENDWhere stories live. Discover now