part 12

1K 206 301
                                    

"متین"
تازه از جلسه فیلمنامه خوانی برگشته بودم و خسته بودم اما حسی که بیشتر از خستگی داشتم گرسنگی بود. بجای حمام رفتن و دوش گرفتن مستقیم به آشپزخونه رفتم و با دیدن یخچال و اجاق خالی ناله کردم:

- چرا هیچ کوفتی نداریم؟
هوسوک که روی مبل دراز کشیده بود و سریال میدید جوابم رو داد:
-چون همه سرشون شلوغه نه میرسیم بریم خرید نه چیزی بپزیم از بیرون یه چیزی سفارش بده

بی خیال یخچال اینبار توی کابینتا دنبال خوردنی گشتم و در حال باز و بسته کردن کابینت ها نق زدم:
- اون سجین هیونگ بدپیله تون همه آپ ها و شماره های رزرو غذا رو از گوشیم پاک کرده و تازه به سرایدار مجتمع هم سفارش کرده اگه به اسم من سفارش خوردنی اومد پولشو بده و همراه غذا ردش کنه بره

موضوع برای هوسوک جالب شد سرش رو از تلویزیون بیرون کشید و با خنده گفت:
- چرا؟

- خودم کردم که لعنت بر خودم باد یه فیلمنامه بیخود نوشتم درباره دو تا برادر دوقلوی پلیس که کپی همن حالا کارگردان گیر داده باید هم وزن اون پر کاه کوفتی بشم بم رژیم دادن سجین هیونگم زیادی جدی گرفته

یه بسته سیب زمینی شیرین از کابینت بیرون کشیدم و سمت مبل رفتم کنار هوسوک نشستم و در حال باز کردن بسته سیب زمینی شیرین پرسیدم:
- راستی تو چرا خونه ای پس کی یونگی رو برده بیمارستان؟

بیخیال جواب داد
- منیجرش
هنوز یه لقمه از گلوم پایین نرفته زهرمارم شد اخم کردم و با حساسیت گفتم:
- هیونگ مگه تو به من قول ندادی خودت میبریش؟

- میبینی که من برنامه ام هم خالی کردم که ببرمش اما خودش گفت نمیخواد به من زحمت بده و با منیجرش راحت تره
با منیجرش راحت تره؟ خب به جهنم باشه اصلا بره از این به بعد با همون منیجرش بخوابه...

یعنی به خدا اگه بفهمم رفته با منیجرش خوابیده کاری میکنم تا آخر عمرش به خواب بره. از این افکار کلافه شدم و با عصبانیت بسته دست نخورده رو روی میز پرت کردم هوسوک با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:

- به منیجرش حسودی میکنی؟
- بله به منیجرش حسودی میکنم اصلا تا الان از نزدیک دیدیش؟ انقدر خوشگله که منم گاهی خیره اش میشم خوشم نمیاد همش دور و بر یونگی باشه

هوسوک با صدای بلند خندید و گفت:
-چرا مثل این همسرای بدجنس تو دراما شدی که میخوان نقش اول زن رو شکنجه روحی بدن؟

خودم رو روی مبل پرت کردم و گفتم:
- وای گفتی کاش میشد شکنجه اش بدم مثلا موهاشو با فندک بسوزونم یا وسط کله اش یه چهارراه باز کنم یا مثلا گولش بزنم ببرمش سولاریوم بعد مثل راس با تیره ترین درجه اون پوست خوشگلش رو بسوزونم تا با قیر فرق نکنه

- هی فکر نمیکنی زیادی حساس شدی؟
قبل از اینکه بخوام جوابی بدم صدای باز شدن در واحد و صدای خنده های میساکی یکی شد سرم رو برگردوندم و دیدمش که موقع خندیدن چتری هاش روی پیشونیش تکون میخورد و چشم رو خیره میکرد.

The ENDTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang