گفته بود کلی کار داریم اما تنها کاری که میکرد مست کردن بود باز لیوانش رو پر کرد و به حرف زدنش ادامه داد:
- خلاصه اینکه فکر نکن خیلی عاشق چشم و ابروت بودم اومدم کنارت بخوابم که کاری کنما نه اصلا من فقط و فقط بخاطر متین قبول کردم. تو چرا نمیخوریمیساکی نخواست که برای بار هزارم بگه من کلا الکل نمیخورم و فقط یه بهانه دیگه اورد:
- باید رانندگی کنم
هوسوک لیوانش رو روی میز کوبید و گفت:
- آهاسرش رو روی میز گذاشت و زیر لبی و بی ربط گفت:
- متین دیگه رانندگی نمیکنه
میساکی نتونست تحمل کنه و بی اراده از دهنش در رفت:
- خیلی متین رو دوست داری؟- متین تنها کسی که بود که تو روزای سخت من کنارم بود روزایی که هیچ کس دوستم نداشت و بخاطرش افسرده شده بودم یهو مثل یه فرشته بی صدا پیداش شد و فقط معجزه اش رو نشون داد.
دقیقا وقتی انقدر از نداشتن هیچ طرفداری به سرم زده بود که میخواستم حتی شده خودکشی کنم شاید توجه مردم رو جلب کنه و به خاطر ترحمم که شده دوسم داشته باشن متین پیداش شد و نشون داد بدون جلب توجه هم به من توجه میکنه.
یه روز که از دیدن کادوهای بقیه انقدر حسودیم شده بود متین اومد و نامه یه طرفدار رو دستم داد و بهم نشون داد منم یه طرفدار پیدا کردم. یه دختر به اسم مینا که باعث شد با افسردگیم مقابله کنم و فقط تنها درخواستش از من این بود که شاد و سلامت زندگی کنم.
یه جورایی اون دختر تبدیل به عشق اولم شد. تا قبل از اینکه بفهمم مینا همون متینه ، زیاد به متین توجه نشون نمیدادم اونم دقیقا مثل من طرفداری نداشت اما مثل من نق نمیزد و جلب توجه نمیکرد.
متین واسم فقط یه همگروهی معمولی بود اما بعد از فهمیدن حقیقت، وقتی فهمیدم اونی که به من یه طرفدار داد خودش حتی اونم نداره اون برام با بقیه فرق کرد.
متین توی تمام مشکلات من باهام بود و کمکم کرد از افسردگی دربیام و امید همه بشم اما وقتی خودش مشکل پیدا کرد من هیچ توجهی بهش نکردم و مثل بقیه اعضا فکر کردم داره برای جلب توجه یونگی اینکار رو میکنه
رفتارش رو تغییر داده و شیطنت رو کنار گذاشته انقدر بهش توجه نکردم تا کارش به خودکشی رسید با خودکشی متین و فهمیدن دلیل خودکشیش غم و دردی رو حس کردم که تو زندگیم هرگز حس نکرده بودم. تا حالا شده از ناراحتی کسی انقدر ناراحت بشی؟
خب میساکی همیشه از ناراحتی متین ناراحت میشد چون یجورایی خودش رو مقصر میدونست، ناراحتی یونگی هم که رابطه مستقیمی با ناراحتی متین داشت پس ناراحتی یونگی هم ناراحتش میکرد
اما لعنتی نمیتونست اعتراف کنه که همین الان هم با اینکه باید از ناراحتی هوسوک خوشحال میبود اما نبود و دوست داشت خودش رو گول بزنه که حتی ناراحتی هوسوک هم به متین ربط داره
YOU ARE READING
The END
Fanfictionفصل آخر از سری مجموعه im not ok و paper cuts دوستان تازه وارد توجه کنید به دلایلی واتپد پارت ها رو به هم ریخته آپ کرده از روی لیست میتونید به ترتیب شماره پارت ها مطالعه کنید این بوک شامل پارت یک تا صد و پنجاه هست