part 115

684 176 398
                                    

هر سه خواهر و برادر انگار تصمیم گرفته بودن درباره اش حرف نزن تمام طول مهمونی وانمود کردن اتفاقی نیفتاده و حی توی مسیر برگشت هم با وجود سکوت مطلق و معنی دارشون بازم هیچ کس نمیخواست این سکوت رو بشکنه

با رسیدن به خونه سروه شب بخیر گفت و به اتاقی که توی خونه مگی براش آماده کرده بودن رفت اما مگه خواب به چشم پسرا میومد؟ جفتشون از ترس فکر و خیال به همدیگه پناه آورده بودن با هم دیگه بالا رفتن و تشک قرمز رو زیر نور ماه انداختن و روش دراز کشیدن

بالاخره ماهشون از پشت ابر بیرون اومده بود تا صبح بدون اینکه پلک روی هم بذارن با هم حرف زدن و نقشه کشیدن که فردا چه واکشنی با سروه داشته باشن

نمیتونستن تا آخر عمرشون وانمود کنن چیزی نشده و بازم تو چشمای سروه نگاه کنن و با وجود یه شب تا صبح حرف زدن بازم هیچ نتیجه ای نگرفته بودن مبین ناامید پرسید:

- خب بیا بگیم هموفوبه تو هم هموفوب بودی وقتی منو فهمیدی افکارت چطوری بود؟
- من؟ به اولین چیزی که فکر کردم این بود که یعنی چندش آور نیست؟

مبین چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
- گمشو بابا تو چطور هموفوبی هستی؟ به این فکر میکردی خودتم بیای تو راه

-محض اطلاعت منو به زور آوردن تو راه
- نه که خودتم دلت نمیخواست

- بازم محض اطلاعت میگم تحقیقات نشون داده شصت و شش درصد دوقلوهای همسان در داشتن گرایش جنسی همجنس گرایی شبیه همن پس اینکه من گیم بخاطر اینا که تو هم هستی.

-آره خب بنداز گردن من تو از بچگی از هر چیزی لجت میگرفت مینداختی گردت من
- برو بینیم بابا من خودم گردن بگیر تو بودما

با شنیدن صدای سروه هر دو دوباره از جا پریدن:
- باز سر چی دارین دعوا میکنین؟
نگاهی به دوقلوها که دوباره با دیدنش نیم متر پریده بودن و سیخ روی تشک نشسته بودن انداخت و با خنده گفت:

- قراره هر بار منو میبینید اینجوری شبیه چوب خشک بشینین؟ من گشنمه شماها که بیدارین چرا هنوز صبحانه درست نکردین

خب جواب سوال این بود که ما حتی نفهمیدیم کی صبح شد اما پسرا انقدر شوکه بودن که نمیتونست جوابی بدن به همدیگه نگاه کردن و کاملا از نگاهشون پیدا بود اونا هم نمیخوان تا اخر عمرشون هر بار با دیدن خواهرشون از جا بپرن پس متین حتی بدون فکر شروع به حرف زدن کرد:

- صبحانه؟ فقط میتونی درباره صبحانه حرف بزنی؟ نمیخوای هیچ چیز دیگه ای بگی
سروه برای چند ثانیه نگاهشون کرد و بعد خندید اما خنده اش یهو پر کشید و جدی شد:

- خیلی خب پس نمیخواید بیخیالش بشید حتما باید در موردش حرف بزنیم چی باید بگم به برادرای بزرگم چی باید بگم چی باید بگم که خودشون نمیدونن؟

The ENDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora