part 5

1K 216 398
                                    

متین بلافاصله به خودش اومد یونگی داشت برای بار دوم کنترل رو دستش میداد بار اول اونقدر بی تجربه و نابلد بود که گند زده بود و نمیخواست این فرصت دوم رو هم مثل اولین بار خراب کنه

در واقع الان یه ادم با تجربه بود کسی که تجربه باتم بودن رو به وفور داشت و خوب میدونست باید چطوری لذت بده پس سریع خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد کنترل رابطه رو توی دست بگیره

انگشتش رو بیرون کشید و دستش رو زیر باسن یونگی گذاشت و با یه حرکت بلندش کرد یونگی بدون اینکه کسی چیزی بگه پاهاش رو دور تن متین حلقه کرد میدونست قراره از اینجا برن و حقیقتا انتظار تخت گرم و نرمشون رو داشت

اما وقتی متین سمت سینک روشویی حمام رفت و با یه حرکت همه وسایل روی سینک رو پایین ریخت  و به جای اونها یونگی رو روی سینک نشوند کاملا شوکه شد. قرار بود اینجا انجامش بدن؟ سوالش روی زبونش اومد:

- اینجا چرا؟
- هیس اگه روی فرش بریزیم مامانم حتما میکشتمون

یونگی عاقل اندر سفیه نگاهش کرد:
- متین ما فرش نداریم و تازه مامانت هم باهامون زندگی نمیکنه

صداش با نشستن لبهای متین دقیقا روی نیپل سینه اش خاموش شد و انقدر غرق لذت شد که نزدیک بود بی حواس کمرش رو به دیوار پشت سرش بکوبه اما متین به موقع با دست آزادش حرکت کمرش رو کنترل کرد و در حالی که لبهاش رو از سینه اش فاصله نمیداد کمک کرد یونگی آروم به دیوار تکیه بده.

توی قلب یونگی پروانه ها شروع به بال بال زدن کردن. لعنتی اینکه متین انقدر مراقبش بود و حتی بیشتر از خودش به شرایطش توجه داشت باعث میشد حس شاهزاده بودن بهش دست بده. هرچند که شاهزاده اصلی رابطشون متین بود اینو همه میدونستن.

متین در جواب دوست دارم گفتنش حرفی نزده بود اما این حرکت و توجهش داشت دوست داشتنش رو فریاد میزد.
از سینه اش گاز آرومی گرفت و بوسه هاش روی تنش پخش شد

هر قسمت از بدنش که در دسترسش قرار میگرفت رو اروم و عمیق بوسه میزد تا قبل از شروع کارش عشقش رو بهش ثابت کنه. یونگی همیشه همین کار رو براش میکرد. همیشه قبل از شروع انقدر میبوسیدش که حس پرستیدنی بودن بهش دست میداد

بوسه هاش رفته رفته پایین تر رفت و عمیق تر شد تا دقیقا به خط وی بدنش رسید با زبونش خیلی هات خط وی رو رونویسی کرد و بعد از یونگی فاصله گرفت دستش رو دور تنش حلقه کرد و برای پایین اومدن از سینک کمکش کرد و در همون حال پرسید:

- لوب رو کجا میذاری؟
با سوالش یکهو تازه یونگی به یاد آورد:
- خیلی وقته تا این مرحله پیش نرفتیم برای همین... لوب نداریم

بعد انگار برای به فاک رفتن خیلی عجله داشته باشه شتاب زده گفت:
- مطمئنم ویکوک دارن میتونی بری اتاقشون برداری میخوای زنگ بزنم...

The ENDWhere stories live. Discover now