part 143

629 173 335
                                    

پسر نمیفهمید چی میگه پس جوابی نداد زن اه کشید و نگاهش سمت صورت پسرش برگشت حسابی لاغر شده بود و رنگ پریده و حتی برعکس همیشه لبخند رو لباش نبود پسرش حتی وقتی دعواش میکرد هم بهش لبخند میزد بی اراده از زبونش در رفت:

- چی دارم میگم تو که معلومه برات مثل بقیه نیست اگر بود توم مثب بقیه چند روز یکبار میومدی نه اینکه همش اینجا باشی اما اونم... اونم دوست داشت؟

اما خیلی سریع از سوالش پشیمون شد و دستش رو تکون داد و گفت:
- نه ولش کن نمیخوام بشنوم

طوری میگفت انگار پسر جلوش حرفش رو میفهمید و الان میخواست جواب بده و اون باید جلوش رو میگرفت از حرکت زن یونگی دست از کار کشید و بهش خیره شد و تازه یادش افتاد هیچ پذیرایی از زن نکرده.

درسته که توی کره مهم نبود و تا مهمون درخواست نمیکرد چیزی بهش برای خوردن نمیدادن اما متین بهش گفته بود توی ایران رسمه که اگر کسی برای دیدنت اومد باید بهش خوراکی بدی حتی اگر نمیخواست

دستای کفیش رو شست وبعد از یخچال یه بطری آبمیوه بیرون آورد و با احترام و دو دستی به زن داد

زن بطری رو ازش ‌گرفت و برای مدتی خیره بطری موند و یونگی سعی کرد حتی شده به زبان خودش تعارف کنه:

- واقعا نمیدونم چی دوست دارید پس فقط تنها چیزی که توی یخچال بود رو اوردم اگر چیز دیگه میخوایین برم براتون بخرم

واقعا اصلا انتظار نداشت زن حرفش رو بفهمه هرچند که از این خانواده بعید نبود سروه هم یهویی استعداد زبان کره ایش شکوفا شده بود مادر متین اما فقط خیره به بطری اب میوه گفت:

- سروه که گفت مبین داره کارامون رو جور میکنه بریم کره زندگی کنیم خیلی خوشحال شدم گفتم میرم اونجا و پسرام رو زیر بال و پرم میگیرم و جمع و جورشون میکنم نمیذارم دیگه هر ننه قمری از راه رسید پشت سرشون حرف بزنه اما ببین تو چه حالی اومدم اینجا؟ یکی از پسرام گوشه بیمارستان افتاده و اون یکی خودشو تو کار غرق کرده که به چیزی فکر نکنه

از جا بلند شد و جلو رفت و بالای سر متین ایستاد درست همون وقت اصلاح یونگی تموم شده بود و داشت با دستمال مرطوب صورت متین رو تمیز میکرد دستی به گونه متین کشید و با لبخند تلخی گفت:

-خیلی خوشگله مگه نه؟
یهو بغضش ترکید و ادامه داد:
- آخه کی دلش میاد این صورت رو بکنه زیر خاک؟

در حالی که سرش رو روی شونه متین میذاشت با هق هق گفت:
- اصلا حالا دیگه هرچی، الان دیگه حاضرم همون کوفتی که اونا میگن باشه حاضرم هیچ وقت عروسیشو نبینم حاضرم تا اخر عمر از اون چیزی که میگن هست خون به جیگرم بشه اما پسرم برگرده

یونگی از دیدن گریه زن ترسید سریع تخت رو دور زد و کنارش جای گرفت و قبل از اینکه با بیقراریش آسیبی به دستگاه هایی که به متین وصل بود بزنه از متین دورش کرد توی آغوش خودش جا دادش و در حال ضربه های هم دردانه زدن به کمرش آروم گفت:

The ENDWhere stories live. Discover now