walking

238 39 23
                                    

با فاصله از هم قدم میزدیم،هیچ حرفی نداشتم بزنم و ذهنم کاملاً خالی بود.فرید هم تلاش نمیکرد حرفی بزنه.بیشتر مسیر رو همینطور ساکت ادامه دادیم،هوا انقد سرد بود که دستکش برای گرم کردن دستام کافی نبود و گذاشته بودمشون تو جیبم،با تصور اینکه پیست اسکی و مخوطه‌اش چقد قراره سردتر باشه پشتم لرزید و آه کشیدم و فرید بالاخره متوجه شد تنها نیست!
فرید-کبی؟سردته؟
-خیلی زیاد.
فرید-اوم،اوکی!
-اوکی؟؟؟
فرید-انتظار داری کاپشنمو بهت بدم و خودم یخ بزنم؟
-پوووف...معلومه که نه!
زیر لب گفتم-ولی حداقل میتونستی دستمو بگیری~_~.
ایستاد تا من بهش برسم و دستمو گرفت.
فرید-خوبه؟
-اگه بدون اینکه بگم بهت انجامش میدادی خوب بود الآن بدک نیس!
فرید اروم خندید-شرمنده.عادت دارم این مسیرو تنها بیام به علاوه سرعت راه رفتنمون هماهنگ نیس و هی عقب میفتی.
-آره خب...خیلیم سردمه یخ زدم.
فرید-یکم جلوتر یه کافه هست میریم هات‌چاکلت میخوریم گرم میشی.
لبخند زدم-خوبه.
تا برسیم به کافه از شدت سرما ترجیه دادم حرف نزنم،تو کافه اولین کاری که کردم رسوندم خودم به سیستم گرمایش و گرم کردن خودم بود،داشم غر میزدم که چیه این برف و زمستون و سرما که فرید اومد و درست جایی که من میخواستم بشینم نشست.
-پاشو.
فرید-چرا؟
-چون اینجا گرمترین نقطه تو کل این کافه است و چون ده روز آینده رو نمیتونم تو گرمترین نقطه تو این کره‌ی خاکی لعنتی باشم پس...
فرید-اوکی فهمیدم!
سریع بلند شد و صندلیو واسم عقب نگه داشت.
فرید-بفرمایید والا حضرت.
سریع نشستم.فرید هم روبروم نشست و گفت-به جز هات‌چاکلت چیز دیگه‌ای نمیخواستی؟
-نه.
و عمیق‌ترین آه ممکنو کشیدم.
فرید-نمیخوای باهام حرف بزنی جای اینکه هی آه بکشی؟
-اینا آه های کاملاً معمولی و بی منظوری هستن!!!
فرید-عزیزم،با امسال میشه سی و سه سال که ما همو میشناسیم!
-خب؟
فرید-خب قبل اینکه بزنه به سرت و عصبی‌تر از چیزی که الآن هستی بشی بیا سنگامونو وا بکنیم.
-خیله‌خب.
فرید-شروع کن.
-من فقط یه خواهشی دارم ازت،بیا بیخیال اسکی بشیمو بمونیم خونه!
فرید-بچه‌ها چمدونشونم جمع کردن!
-آره...خب میریم ایران.
فرید این وقت سال تموم پروازها پرن‌.
-بریم یه جایی که همش دلت میخواست مث ماداگاسکار!؟
فرید-دیوونه شدی؟
-چرا خب؟وقتی ازدواج نکرده بودیم همش دلت میخواست بری اونجا.
فرید-اونجا نه جاده هاش امنه نه طبیعتش و نه حتی رفتار مردمش!وقتی ازدواج نکرده بودیم نسبت به هم مسئول نبودیم ولی الآن علاوه بر هم دیگه بچه‌ها هم هستن‌.
-لعنت بهت!فردا خودتو بچه‌ها برین من نمیام.
فرید-میدونی که بچه‌هارو به امون من ول نمیکنی!
-آره...باورم نمیشه بعد این همه سال تازه فکر میکردم عادت اسکی کردن از سرت افتاده.
با لبخند گفت-منو تو قبلاً تو ایران خیلی اسکی میکردیم.
-نه عزیزم،شما اسکی میکردی من پشتت غلت میخوردم و کبود و زخمی و سرماخورده برمیگشتم خونه!
فرید-خب نمیومدی باهام.مجبور نبودی.
-کی میگه مجبور نبودم؟چشم برمیگردوندم مخ یه دخترو میزدی و من کلی مصیبت میکشیدم از شرش خلاص شم.
خندید-بالاخره جذابیت دردسرای خودشو داره.
-بپا نچایی!کدوم جذابیت؟هرچی میکشم ازون زبون درازته.
هات‌چاکلتمونو آوردن،تشکر کردیم و بلافاصله دستامو چسبوندم به دیواره لیوان تا گرم شم.
-من با بچه‌ها صحبت میکنم و میگم بهمن اومده پیست اسکیمونو با خاک یکی کرده!
فرید-امروز صبح اوکی بودی حتی خودت داوطلبانه چمدون ‌هارو جمع کردی!
-آره خب...یکوچولو بابت دعوامون عذاب وجدان داشتم و یادم نبود چقد هوا سرده،الآن که اومدیم بیرون عمق فاجعه برام روشن شد.
فرید-اوکی،گفتی عذاب وجدان یعنی قبول دادی اشتباه کردی دیگه؟
-آره،نباید میزدمت،و نباید اسرار میکردم بریم جایی که دلت نمیخواد.
فرید-همینو میخواستم.
-اون نیش گشادتو جمع کن تا خودم برات نبستمش!
فرید دست برد تو جیب داخلی کاپشنش و یه بلیط درآورد.
-این چیه؟
فرید-بلیط هواپیماس.
-به کجا؟
فرید-ببین خب.
بلیطو باز کردم و لب زدم-سیدنی؟
فرید-ازونجا با کشتی میریم جزیره کیاما و خبر خوب اینکه الآن اونجا تابستونه.
-این چیه؟
فرید-بلیط هواپیماس دیگه.
-پس اسکی...
فرید-یادته پرسیدی کاتالوگش کجاس و من پیچوندمت؟اسکی درکار نیست!
آروم گفتم-یعنی داری میگی برای انتقام گرفتن ازم اینکارو کردی؟که یه روز من فکرم مشغول باشه و تموم احتمالاتی که باعث بشه نریم رو در نظر بگیرم؟که حتی به این فکر کنم که عمداً خودمو بندازم زمین و دستو پاهامو بشکونم که نریم؟
فرید-حالا که اینجوری میگی خیلی بد به نظر میرسه.
-فقط بد به نظر میرسه؟
فرید-آره...
یه نفس عمیق کشیدم و ناامید نگاش کردم.
فرید-فکر کردم خوشحال میشی!
-خوشحال میشدم اگه اینو صبح بهم میدادی...
به هات چاکلتم نگاه کردم،اشتهام کور شده بود،بلند شدم و دکمه‌های پالتومو بستم.
-من خسته‌ام،میشه برگردیم؟
فرید-ولی چیزی نخوردی!!!
-اشتهام کور شد.
بلند شد دنبالم اومد.
فرید-کبی؟کبریا؟عزیزم صبر کن من حساب کنم...
اهمیتی ندادم و راه افتادم.خیلی زود بهم رسید و دستمو گرفت و مجبورم کرد بایستم.
فرید-چت شد یهو؟
-چیزی نیست سرم درد میکنه میشه دستمو ول کنی؟
دستمو ول کرد،دوباره پشت کردم بهش.
فرید-صبر کن باهم حرف بزنیم.
آروم گفتم-باور کن من به اندازه ظرفیتم حرف زدم باهات بقیش بمونه برای فردا صبح.
فرید-فردا صبح پروازمون بلند میشه باید ساعت هفت فرودگاه باشیم.
-اوکی.
فرید-عزیزم؟
عصبی شدم-چیه؟
فرید-آروم!چرا...
-خواهش میکنم فرید،دیگه هیچی نگو.
فرید-متاسفم کبی،حق با تو بود من زیاده‌روی کردم.
-میدونم،بریم خونه...
تا خونه هیچ حرفی نزدم فقط نمیتونستم تحمل کنم که یه روز تموم داشته بازیم میداده واسه یه انتقام احمقانه از پیشنهادی که فقط و فقط به خاطر خودش داده بودم!بیشتر از همه ازین حرصم میگرفت که سرنخ‌هارو ندیدم و نفهمیدم.
انقد حرصم گرفته بود و عصبانی بودم که گرمم شده بود.وقتی رسیدیم دیاکو رو کاناپه خوابش برده بود. بعد عوض کردن لباس‌ها فرید رفت دسشویی،منم نمیتونستم بیشتر ازین حضورشو تحمل کنم،بالشتمو برداشتم و بی سروصدا از پله‌ها رفتم بالا و تو اتاق مهمون خوابیدم.تقریباً پنج صبح بود که شوان اومد بیدارم کنه.
شوان-بابا بابا بابا بابا.
-بیدارم پسرم.بیدارم.
شوان-اینجا چیکار میکنی؟
-هوم...میخواستم چک کنم ببینم اتاق مهمون راحتی داریم یا نه!
شوان-فک کردی من خرم؟با فرید دعوا کردی؟برم حالشو بگیرم؟
خندیدم-لازم نیس خودم حالشو میگیرم.
شوان-حال گرفتن تو به درد خودت میخوره زود خر میشی آخرشم به سکس ختم میشه.
-من زود خر میشم؟
شوان-نه برای همه،برای فرید!
یهو یاد آخر جملش افتادم.گوششو گرفتم-بهت نگفتم حق نداری تو سکس‌لایف منو فرید دخالت کنی؟
شوان-آیی آیی گوشمو ول کن اول.
ولش کردم-خوبه نپیچوندم و انقد کولی بازی درآوردی.
شوان-بدجنس بداخلاق.با فرید دعوات شده چرا سر من خالی میکنی؟
آهم دراومد-ببخشید،راست میگی بیا بریم باهم حالشو بگیریم.
شوان-حالا سر چی دعواتون شده؟
اومدم توضیح بدم دیدم هرچی بگم احمقانه‌اس.
-اوم،فرید اذیتم کرد.
شوان-اینو که فهمیدم.
-همین.بهتون گفته قرار نیس بریم اسکی؟
شوان-آره صبح بیدارمون کرد و گفت.بعدم منو فرستاد تورو بیدار کنم چون باید کم کم راه بیفتیم به پروازمون برسیم.
رفتیم پیش بقیه،همه برعکس من خیلی خوشحال بودن،یک روز قبل این میتونست منو هم خیلی خوشحال کنه ولی حالا فقط عصبانی بودم.باورم نمیشد فرید همچین کاری باهام کرده،این با فاصله بدترین و خرکی‌ترین سوپرایزش بوده اونم با هدف اذیت کردنم نه خوشحال کردنم.وقتی دیدم اخماش تو همه بیشتر هم عصبانی شدم.یجوری رفتار میکرد انگار من مقصرم.بچه‌ها زودتر از چیزی که انتظار داشتم متوجه جو منفی بینمون شدن.دیاکو هم هنوز نرفته بود و با دیدنم اومد جلو.
دیاکو-هی کبی جطوری؟
-خوب!عالی!نمیخوای بپرسی قرارمون چطور پیش رفت؟
دیاکو-پرسیدن نمیخواد از اون اخمات معلومه،باز کن اخماتو مثلاً کریسمسه مود بچه‌ها رو میکشی!
بحثو عوض کردم-چرا هنوز اینجایی؟
دیاکو-قرار شد من برسونمتون فرودگاه واسه همین موندم.به علاوه باید آلوچه و پاپی رو ببرم خونه خودم.
-آهان.
چشام به دیاکو بود ولی حواسم پیش فرید،با خودم فکر میکردم خوب شد دیشب پیشش نخوابیدم وگرنه با شناختی که از خودم داشتم زود وا میدادم.فرصت حرف زدنمون باهم پیش نمیومد،تا اینکه هواپیما بلند شد و اجازه دادن کمربندهامون رو باز کنیم و پسرا از جاشون بلند شدن،داشتم زیرچشمی به فرید نگاه میکردم که متوجه شدم اونم داره نگام میکنه،خودش سر صحبتو باز کرد و پرسید-دیشب خوب خوابیدی؟
آروم گفتم-نه،تو چی؟
فرید-منم نه.
دوباره ساکت شدیم.ایندفعه گفت-خیلی بدجنسی.
-من یا تو؟
فرید-تو.تو کل این چندسال به جز شب‌هایی که بیمارستان بودی همیشه پیش هم خوابیدیم.
-نمیتونستم حضورتو تحمل کنم.
ساکت شد.
-ولی الآن بهترم!
فرید-قبول دارم کارم زشت بود ولی اینجوری نبود که بهش فکر کرده باشم یا برنامه‌اشو ریخته باشم یهو پیس اومد،حتی وقتی داشتم بیلیط ها رو میزاشتم تو پاکت که به عنوان کادوی کریسمس بهت بدم به سوان نشونش دادم.
-واسه همین این پدرسوخته هی سعی میکرد مایو برداره بزاره تو چمدونش؟
فرید-آره‌.
-من شریک زندگیتم،درسته اینجوری منو اذیتم کنی؟
فرید-قرار بود یه شوخی کوچیک باشه نمیخواستم ناراحت شی.
-میبینی که ناراحت شدم.
فرید-بیشتر از من که ناراحت نشدی!سکس شب کریسمسمو از دست دادم!
-بهتره حواستو جمع کنی سکس روز اول سال نو رو از دست ندی سه چهار روز دیگس.
فرید-نه دیگه درسمو گرفتم.
-خوبه.
فرید-الآن خوبیم باهم؟
-نه.
فرید-عه.
-شوخی کردم تو که شوخی دوست داری!
فرید خندید-پس بیا منو ببوس مطمعن شم خوبیم.
ریز و کوتاه گونشو بوسیدم.
-خوبه؟
فرید-نه ازون بوس‌های آبدار کبریایی میخوام که مزه‌ات میره زیر زبونم.
-دیگه پررو نشو زشته جلو بچه‌ها.
خندید-پس یکی طلبم.
-قبول.
فرید-باورم نمیشه فقط یه شب پیشم نبودی و انقد دلم برات تنگ شد.
آروم گفتم-منم.چرا نیومدی دنبالم؟
فرید-فکر کردم میخوای تنها باشی.
-میخواستم ولی اگه میومدی بهتر بود.
فرید-ببخش.
-باشه.
یکم زل زدیم تو چشای هم.
-آهان!یه چیزی یادم اومد!
فرید-چی؟
-صبح چرا دست پیش گرفته بودی که پس نیفتی؟!!!
فرید خندید-چون دلم برات تنگ شده بود،از دسشویی اومدم دیدم نیستی میدونی چقد ناراحت شدم؟
-اوکی بیا دیگه حرفشو نزنیم.منم سعی میکنم یادم بره چه عوضی‌ای هستی!
فرید-این عوضی شوهرته!!!
-آره میدونم،عوضی خودمی!
یه لحظه ساکت نگام کرد و گفت-موندم خوشحال شم یا ناراحت؟
-خوشحال شو،دلیل خوشحالیت کنارت نشسته.
دستمو گرفت تو دستش و گفت-خوشحالم.
وقت نشد بیشتر ازین دل و قلوه رد و بدل کنیم.سوان با یه حالت خوابالو اومد و گفت-بابایی خوابم میاد.
-صبر نمیکنی اول صبحونه بخوری نور قشنگم؟
سوان-خواااااب.
-باشه.
بغلش کردم،سرشو به سینه‌ام تکیه داد و چشاشو بست و خیلی زود خوابش برد.داشتم تو دلم قربون صدقش میرفتم که توان هم اومد.فرید بغلش کرد و بهم گفت-دوست داری کیوت‌ترین چیز تو دنیا رو ببینی؟
گردنمو کج کردم و آروم گفتم-اره!
فرید-توان چطوری عصبانی میشیم؟
انگار از قبل تمرین کرده بودن چون توان سریع اخماشو در هم کرد و چون خوب بلد نبود اخم کنه کلی هم چین به دماغ کوچولوش داد.خیلی سخت بود به ادا و اطوارش نخندم.
فرید-حالا خوشحال شو!
یهو ازون حالت عصبانی بامزه به توان خندون تبدیل شد و نیششو باز کرد.
فرید-آفرین پسرم،حالا تعجب کن.
ابروهاشو داد بالا،چشاشو گشاد کرد و دهنشم باز گذاشت.
فرید خندید-حالا یه بوس برای بابا بفرست.
توان کف دستشو بوسید،بعد با دستش ادای کشیدن تیر تو کمون رو درآورد و بوسشو پرت کرد سمتم.با چشای قلبی نگاشون میکردم.
-عجب پسر هنرمندی دارم من.
فرید-بعله،پسرم خیلی باهوشه خیلی زود همه‌اینارو یاد گرفته مگه نه؟
توان از خودراضی سر تکون داد و سرشو گذاشت رو شونه فرید و گفت-منم ‌ب‌ب‌خواابم؟
فرید-بخواب نخودی.
انگشت فرید رو تو دستش گرفت و چشاشو بست.از خوابیدنش که مطمعن شدیم از فرید پرسیدم-کی اینارو یاد بچه دادی؟
فرید-چندروزی هست.یبار به عنوان بازی انجامش دادیم،ازون به بعد هرروز میومد و بهم میفهموند میخواد دوباره انجامش بده.
لبخند زدم-خوشحالم میبینم به جز بدآموزی چندتا حرکت مثبت هم برای بچه‌ها داری.
فرید-بدآموزی؟من؟
-نه من!هرچی فحش بلدن از تو یاد گرفتن...
با مکث ادامه دادم-و از رفیق شفیقت دیاکو.
فرید-باز داری شروع میکنی!
-چیو؟
فرید-دعوا رو!
-تقصیر من نیس که تو حقیقتو میشنوی داغ میکنی.
فرید-هیف...
-هیف چی؟خجالت نکش!بگو!
فرید-هیف بچه‌ها خوابن!
-وگرنه چیکار میکردی؟
فرید-میبردمت تو دسشویی و به فاک میدادمت!
چشام گرد شد-هاااان؟
فرید-خودت شنیدی چی گفتم بهت.
خندیدم و با یکم‌مکث گفتم-شاید فکر خوبیه؟!
نگاهم برگشت روی سوان که هنوز تو بغلم خواب بود و گفتم-یا شاید فکر خوبی نیست.شاید تو پرواز بعدی؟
فرید-قبل اینکه سوار هواپیما شیم تو لیوان شیرشون خواب‌آور میریزم.
-فرییید؟
فرید-هیییس،تازه خوابیدن.اونم بدون خواب آور!
-باورم نمیشه داری با همچین موضوعی شوخی میکنی!
فرید-بیخیال نگو که خودت بهش فکر نکردی؟؟؟
-معلومه که نه.
فرید-تو به این فکر کردی که بزنی دست و پای خودتو بشکونی تا نری اسکی ولی به دادن خواب‌آور به بچه‌ها حتی فکر هم نکردی؟
-نه،منکر این نمیشم که ایده خلاقانه و معرکه‌ایه،مخصوصاً وقتی توان اون پاپی مسخرشو میاره نزدیکم،یا وقتی سوان لخت جیغ میزنه و میدوه دور خونه و نمیتونم بگیرمش.قبلاً هم ژوان خیلی اذیت میکرد...
یکم بیشتر فکر کردم و گفتم-حتی یادمه میتونست بره بالای یخچال،و اون موقع فقط پنج سالش بود!
فرید-دیدی حق با من بود؟
-من که نگفتم قبلاً بهش فکر کردم!تازه الآن بهش فکر کردم و هنوز خیلی کار زشت و به دور از انسانیتیه.
فرید-من که جدی جدی چیزخورشون نکردم!
-ازت بعید نیست.بعضی وقتا که داری کتاب میخونی و من مزاحمت میشم میتونم تو چشات بخونم که میتونی دست به قتل عمد بزنی!
فرید-جدی میدونی مزاحمی و باز انجامش میدی؟
-دست خودم نیس نمیتونم تحمل کنم به چیزی بیشتر از من اهمیت بدی.
فرید-معلومه که تو مهم‌تری!!!
-اینو به خودت بگو وقتی نقشه قتل منو میکشی..!
فرید-دیوونه.
آروم گفتم-میدونم جاش نیس ولی خیلی وقته خبری از پسرا نیست.
فرید-توان خوابش برده.بلند شم بیدار میشه.
-دوساعته داریم حرف میزنیم و تکون هم نخورده.خوابش سنگینه برو ببین کار دست خودشون نداده باشن.
فرید-اوکی.
تصمیم سفر بدون هیچ پرستار بچه‌ یا حداقل یه گروه دوستانه با چهارتا بچه قد و نیم قد احتمالاً جز بدترین تصمیم‌های زندگیمون باقی میموند.جمع و جور کردن بچه‌ها و چمدون‌ها تو مسیر طولانیه از فرودگاه تا بندر و از کشتی تا محل اقامتمون تقریباً پیرم کرد.مسیر طولانی بود و منم بی صبر،حتی نخواستم شام بخورم،بچه‌ها و فرید و همه چی رو ول کردم و یه راست خودمو انداختم رو تخت و تا فردا صبحش بیدار نشدم.اگه گشنم نبود میتونستم حتی خیلی بیشتر بخوابم.وقتی بیدار شدم دیدم فرید کنارم خوابیده،حتی متوحه نشده بودم کی اومد و خوابید.به بچه‌ها سر زدم همشون هنوز خواب بودن‌.به جبران دیشب یه میز صبحونه مفصل براشون آماده کردم و بعد بیدارشون کردم.با بچه‌ها شروع کردم چون فرید حکم غول مرحله آخر رو داشت...
-ژوان؟
ژوان سریع چشم باز کرد و پرسید-صبح شده؟
-آره.گفتم تا بقیه رو بیدار کنم طول میکشه تو برو دسشویی مسواک بزن که شلوغ نشه.
ژوان-باشه.
موهاشو بهم ریختم و صبر کردم بره.
-شوان؟پسرم؟عزیزم؟مربا؟
بالاخره یه تکون کوچیکی به خودش داد.
شوان-هووووم؟
-صبح شده بیدار شو بریم صبحانه بخوریم میخوایم بریم ساحل خوش بگذرونیم.
شوان-یادم رفته بود خونه نیستیم.
لبخند زدم-این گرمای دلنشین و واقعی داره جیغ میزنه ما خونه نیستیم.پاشو قربونت برم.
بعد بیدار کردن بچه‌ها فرستادمشون صبحونه بخورن و خودم رفتم پیش فرید.
-فرید؟
فرید-هان؟
-نمیخوای بیدار شی؟صبح شده.
فرید-ساعت چنده؟
-به سیدنی الآن نه صبحه.
فرید-هوووم.
-بیدار نمیشی؟
فرید-الآن خوش اخلاقی؟
-کاملا!
فرید-سرحالم هستی؟
-خیلی زیاد!
فرید-ثابت کن.
صورتشو غرق بوسه کردم.انقدی که بالاخره خندید و چشاشو باز کرد و گفت-من تسلیمم...بسه دیگه.
با لبخند زل زدم بهش‌.
فرید-بچه‌ها...
-دارن صبحونه میخورن.
نشست و چشم‌هاشو مالید.
-ببخشید که دیشب قالت گذاشتم.کار زشتی بود.
فرید-عیبی نداره خسته بودی.
-تو هم خسته بودی.واسه همین امروز برات جبران میکنم!امروز روز توعه هرچی بگی هرجا بخوای.
فرید-جدی؟
-اوهوم.
فرید-خب...
-البته الآن پاشو زودتر برو دسشویی بریم پیش بچه‌ها صبحونه بخوریم باید بریم ساحل.
فرید-پس هرچی من بگم چی میشه؟
-من جای تو بودم کوپن‌هامو نگه میداشتم برای شب.
فرید-شب چه خبره؟
-بچه‌ها خوابیدن:)))
سریع بلند شد-پس تا اون موقع حرف حرف شماست کاپیتان!ولی شب...
-حله پسرم...
با رضایت کامل همراهی کرد و حتی وقتی رفتیم ساحل چندتا ایده ناب و به درد بخور داد از جمله کشیدن یه دایره با چوب روی شن‌ها و گفتن این حرف به بچه‌ها که هرکی پاشو از این خط بیرون بزاره تا آخر تعطیلات تو خونه میمونه و برای پسرها یه مربی موج سواری استخدام کرد و با دوتا تخته روونه اقیانوسشون کرد.درحالت عادی با این تصمیم مخالفت میکردم ولی حتی حوصله نداشتم به این فکر کنم که پسرام توسط کوسه خورده میشن و با فرید بحث کنم چون پسرا خودشون خیلی مشتاق بودن...
فرید-این آفتاب جون میده واسه آفتاب گرفتن.میشه کمکم کنی این ضد آفتاب رو بزنم به بدنم؟
-البته.
نشستم کنارش.
فرید-خودم رو سینه‌ام و بازوهام زدم فقط مونده پاهام و پشتم.
-باشه عزیزم.
فرید-کامان کبی!
-باز چی شده؟
فرید-زیادی مهربون شدی این منو میترسونه!اصلا بابت موج سواری پسرا غر نزدی به علاوه هنوز یه روز هم از رسوایی دیروز نگذشته!!!
-منظورت از رسوایی اینه که تو از صبح تا شب سر کارم گذاشتی واسه یه سوپرایز احمقانه؟
فرید-آره.
-ازش گذشتم.
فرید-جدی؟به همین راحتی؟
سخت بود نگم من واسه تو از چیزای مهم‌تری هم گذشتم ولی لبخند زدم.
-انقدر بدبین نباش من مث تو کینه‌ای نیستم!
فرید-اوکی خیالم راحت شد،تیکه انداختی،داری برمیگردی به خود واقعیت.
-توعم شروع کردی اذیت کنی.
فرید-ببخشید...
-بسه؟
فرید-آره.حالا من انجامش میدم.
تیوپ ضدآفتاب رو گذاشتم تو دستاش و بچه‌ها رو چک کردم،داشتن قلعه شنی میساختن.با خیال راحت دراز کشیدم و تاکید کردم:هیچ جارو جا نذار.نمیخوام بسوزم.
فرید-اوکی.‌‌..
-چشمات هم روی بچه‌ها باشه.
فرید-اوکی...
-عینک آفتابیمو هم برام بیار.
فرید-اوکی...
-خوشت میاد بهت دستور میدم؟
فرید-اوهوم.
-دیوونه‌ای به خدا.
فرید-دیوونه‌ی توعم.
با یکم مکث پرسید-قرار شبمون سرجاشه؟
-آره.
فرید-من تاپ؟
-اوهوم.
فرید-و هرچی من گفتم؟
-آره.
فرید-ببوسمت؟
-چرا که نه!؟









سلام:)
پرپری خسته و پرپر شده از امتحانات صحبت میکنه.
ببخشید از تاخیر
ایشالله امتحانام بیست و دوم تموم میشه به آغوش گرمتون برمیگردم!
با عشق و علاقه و محبت
🍷پریا🍷










ObiymyWhere stories live. Discover now