bolek and lolek

491 53 22
                                    

میدونین چه حسی داره با انگشت یه نفر تو دماغتون از خواب بیدار شین؟من میدونم!!!!چشامو با تعجب باز کردم،ژوان رو شکمم نشسته بود و انگشتشو تا جایی که میتونست تو دماغم کرده بود،نتونستنم جلو خندیدنمو بگیرم،اون قیافه شیطون بوسیدن داشت،تو یه حرکت خوابوندمش رو تخت و چندبار پشت هم محکم بوسیدمش.غشغش خندید و مهربون گفت-ولم کن بابایی.قلقلکم میاد
یه بوس دیگه و ولش کردم.جای خالی فرید تو ذوقم زد.
-فرید کجاست؟
ژوان-عمه کهربا اومده،بابا منو فرستاد بیدارت کنم.
کمکش کردم بلند شه.
-باشه تو برو.
دوید و از اتاق رفت بیرون،هنوز خسته بودم ولی نمی‌خواستم خشم اژدهای کهربا رو بیدار کنم😂رفتم دسشویی دستو صورتمو شستم و راه افتادم ببینم چه خبره
اولین نفری که با دیدنم بلند شد پارسا بود.واقعا دلم واسش تنگ شده بود.درسته که پسرعموم بود ولی همیشه حکم برادر بزرگمو داشت،محکم بغلش کردم و توسینش گم شدم😂اشتباه نکنین من قدم کوتاه نیست،پارسا نردبوم تشریف داره🙄
-حالت چطوره؟
پارسا-حالا که میبینمت عالی.
لبخند زدم و ازش دور شدم،نوبتی‌هم باشه نوبت ننه‌اژدهامون بود...
با آرامش و البته احتیاط بغلش کردم.میدونستم دوسم داره فقط یکم روش ابراز کردنش متفاوت بود!
-احوال آبجی بزرگه؟
کهربا-من خوبم،تو چی؟
رو موهاشو بوسیدم و ولش کردم.
-منم خوبم.
با دیدن ویدا و ویهان لبخند اومد رو لبم.
-چقد بزرگ شدین شما دوتا،انگار همین دیروز بود ک جک و جیل من بودین،بیاین ببینم!
یکم غریبی میکردن که حق داشتن،صحبت کردن با اسکایپ کجا و رودررو کجا؟زانو زدم جفتشونو محکم بوسیدم.
-دلم براتون قد یه فندوق شده بود.
ویدا-ماهم همینطور.
با خوشحالی و انرژی دیدن بچه‌ها کنار فرید نشستم و لازمه بگم دستشو دور کمرم حلقه کرد؟بهش لم دادم و آروم پرسیدم-کی بیدار شدی؟
فرید-نیم‌ساعته.نمی‌خواستم بیدارت کنم😍خیلی جذاب خوابیده بودی،حیف که خواهرت‌اینا داشتن میومدن،حیف!
خندمو خوردم و غر زدم-پچ پچ نکن زشته.
فرید-خودتم همونجوری جوابمو میدی...
با لبخند صورتمو برگردوندم سمتش و نگاش کردم.فرید همیشه میدونست چی بگه و چیکار کنه که حالم خوب شه.دیگه الآن وقتش بود که یکی از پسرا مزاحم شه،یک،دو،سه،چهار،پنج،شیش،هفت،هشت،نه،ده،یازده،دوازده...
با تعجب از فرید جدا شدم و با چرخوندن گردنم سعی کردم ببینمشون.
فرید-چیشد؟
-بچه‌ها کجان؟
مامان-همینجا بودن.
-بودن؟
بلند شدم.کهربا غر زد-بچه‌ان دیگه،ما اومدیم تو رو ببینیم یا در گوش فرید پچ پچ کن یا برو دنبال بچه‌هات بگرد!
-زود میام فقط خیالم راحت شه کار دست خودشون نمیدن.
به تک تک اتاقا سر زدم آخر تو اتاق قدیمی کهربا پیداشون کردم.رو تخت غمبرک زده بودن و مظلوم همدیگه رو بغل کرده بود.رو تخت کنارشون نشستم.
-ژوان؟َشوان؟چیشده؟
ژوان-هیچی.
-چرا ناراحتین؟نگین نیستین که به من نمیتونین دروغ بگین.
شوان-چرا مگه هنوز برات مهمه؟
هنوز تو گوشم مثل رنگ خطر بود!یعنی چی ک هنوز؟
-واضح حرف نزنی من نمیفهمم مشکل چیه!
ژوان-منو داداشم خوبیم،تو برو ژک و ژیلتو بوس و بغل کن!
بیییییینگو!حسودیشون شده بود😍😂ته دلم غنج رفت از اینکه به خاطر من حسودی میکردن.
-عزیزدلم،کلوچه‌ی من،مربا،من تو دنیا فقط دوتا بچه دارم اونم شما دوتایین!من دایی ویدا و ویهانم،دوسشون دارم،ولی هیشکی برام مث شما دوتا عزیز و با ارزش نیست.ببینین بعد پنج سال خواهرمو دیدم،ولی اومدم اینجا تا از دلتون دربیارم‌.این نشون میده چقد دوستون دارم و برام مهم هستین...
یکم نرم شدن.
شوان-بابایی؟
-جونم؟
شوان-ژک و ژیل چیه؟
-جک و جیل نه ژک و ژیل!اسم دوتا بچه‌خرس تو کارتونی که بچه بودم میدیدم.
ژوان غرزد-چرا اسم دو تا داداش که بچه بودی کارتونشو میدی رو ما نزاشتی؟
-خب الآن میزارم،تو لولکی،شوان تو هم بولکی!
شوان-بولک؟
-اره،حالا لولک و بولک بجنبین بلند شین بریم پیش بقیه.



فقط میخواستن لولک و بولک بشن😂

ObiymyWhere stories live. Discover now