-عزیزم من مطمعنم باید بری دسشویی.
سوان-نمیرم.
-عزیزم دو روزه پیپی نکردی!
سوان-ندارم خب چیکار کنم؟
-عزیزم الکی که دلت درد نمیکنه.بریم دسشویی اگه دل دردت خوب نشد ببرمت دکتر.پاشو قربونت برم.
به زور بردمش دسشویی.
-منم بیام؟
سوان-ایو میخوای پیپی منو ببینی؟
-عزیزم تا یه سال پیش من پوشکتو عوض میکردم!
سوان-اون فرق میکرد.
-باشه.من پشت در منتظرتم.
سوان-اوکی.
و رفت دسشویی.ده دقیقه بعد خندون اومد بیرون.
-چیشد؟
سوان-حق با تو بود بابایی.تو متخصص پیپی هستی.میخوای ppman صدات کنم؟
-نه خیلی ممنون!خوب خودتو تمیز کردی؟
سوان-اوهوم.
-خوبه.برو پیش داداشت.
سوان-توان؟
-اره.
از جاش تکون نخورد.
-منتظر چی هستی؟
سوان-خودت گفتی برم پیش توان توانم همینجاست پشت سرت.
برگشتم.
-از کی اینجا وایسادی؟
دستشو کشیدم.
توان-تتتازه.
-من کار دارم باید برم.شما دوتا وروجک برین تو اتاقتون بازی کنید.
سوان-باشه.
توان-ککجا؟
فوضول.
-قرار دارم.
بغلش کردم که حداقل زودتر برسونمش به اتاقش.
سوان-خوش بگذره.
-مرسی!به توهم.دوستتون دارم.فعلاً.
رفتم دم اتاق سارا و در زدم.
سارا-بیاتو.
-سارا به زودی آدام میرسه.سید رو میاره اینجا حواست بهشون باشه.
سارا-باشه.
-خوبه،ژوان هم یکم تو تکالیفش مشکل داشت من سر در نیاوردم ببین میتونی کمکش کنی؟!
سارا-حتماً.
-باشه.فعلن.
درو بستم و رفتم به شوان و ژوان سر بزنم.
شوان-بابا باید قبل اینکه بیای داخل در بزنی!
-میدونم.حواسم نبود.من دارم میرم کاری نداری؟
شوان-نه.
ژوان-کی برمیگردی؟
-دقیق نمیدونم ولی قبل شام خونم.کاری نداری؟
ژوان-منم نه.
-سید رو اذیت نکنید.فرید تا یکی دوساعت دیگه میرسه خونه.مشکلی ندارین؟.
فرید-نه.
با ترس برگشتم-کی اومدی؟ترسیدم!
از پشت بغلم کرد-گفتم بیام قبل رفتنت ببینمت دلم کمتر تنگ شه برات.
لبخند زدم-کارت زود تموم شد نه؟
فرید خندید-اوهوم.
-خوبه خیالم راحتتره اینجوری.
گونشو بوسیدمو از بغلش دراومدم.
-خب پس بچهها سفارش نکنم کیارو اذیت نمیکنید؟
شوان-سارا.
ژوان-و سید!
-و فرید!
شوان-دراین مورد قولی نمیدم:)
ژوان-انقد ازمون انتظار کارای سخت نداشته باش!
فرید-جفتتون پدرسگین.
-حرص نخور شوخی میکنن.
دستشو کشیدم بردمش بیرون.
-انقد سربه سرشون نزار.
فرید-من سربهسرشون میزارم یا اونا؟
با دیدن دوتا زخم موازی رو دستاش اخمام رفت توهمو پرسیدم-دستت چیشده؟
فرید-داشتم میزناهارخوری دیاکو رو جابجا میکردم اینجوری شد.
-و واسه چی باید میز دیاکو رو جابجا کنی؟
فرید-یادم رفت بگم بهت؟
-چیو؟
فرید-امشب یه مهمونی خیلی کوچولو میگیره رفتم کمکش کنم خونه رو واسه شب آماده کنه.
-و توهم میری؟
فرید-نرم؟
-هرجور راحتی!
فرید-نه نه نه!اینجوری که میگی نمیشه!
-باشه...توهم نیاز داری یه هوایی به سرت بخوره.فقط زیاده روی نمیکنی.مست یا های بیای خونه راهت نمیدم.
فرید-قول میدم!
-قولات به درد عمت میخوره عمل کن فقط.
فرید-گفتم باشه دیگه.
-خوبه.کی میری؟من قبلش بیام خونه حواسم به بچهها باشه.
فرید-قبل اینکه راه بیفتم زنگ میزنم بهت.
-باشه.
فرید-میگم احتمالن شانس اینکه بخوای باهام بیای نیس؟
-نه.
فرید-اوکی.گفتم حداقل پرسیده باشم.
-فرید من نمیام ولی به گوشم برسه اونجا با کسی لاس زدی و این حرفا جیگرت میشه جیگر زلیخا!
بلند خندید-عجب تهدید موثری!نگران نباش مواظب خودمم.
-بیا بریم دستتو بشوریم.درد نمیکنه؟
فرید-من خوبمنگران من نباش.
-مگه میشه؟
دستشو شستمو گفتم-عمیق نیست بزار هوا بخوره و بیشتر مواظب خودت باش.
فرید-چشم!
با صدای ایفون از فرید فاصله گرفتمو بارونیمو پوشیدم و باگ شکلاتی که واسه سوز خریده بودم رو برداشتم...
-من میرم.خدافظ.
فرید-برو عزیزم.خوش بگذره.
لبخند زدمو درو باز کردم.سید پشت در بود و گفت-هی کبی.دد گفت تو ماشین منتظرته.
-الآن میرم.با پسرا بهتون خوش بگذره.
سید-مرسی.سلام فرید...
درو بستم و رفتمسمت ماشین آدام و سوار شدم.
-هی آدام.
آدام-سلام کبی.اون چیه دستت؟
-بزار سوارشم بعد فوضولی رو شروع کن.
آدام-من آدمکنجکاویم حالا جواب بده.
-واسه سوز از شکلات مورد علاقم خریدم.
آدام-چرا نگفتی منم یه چیزی بگیرم؟
-مگه حتمن باید یه چیزی ببریم با خودمون؟من اینارو همینجوری خریدم!
آدام-معلومه که نمیشه تو دست پر بیای من خالی!بعدشم چرا وقتی میای خونه من برام شکلات نمیاری؟
-چون هروقت میام خونه تو واسه کمک کردنه،میخوای تغیر دکوراسیون بدی یا پرستار بچه لازم داری و یا میخوای مهمونی بگیری و یکیو میخوای کمکت کنه ولی الآن داریم میریم یه دورهمی با اسم عجیب!
آدام-این نشون میده من چقد بهت اعتماد دارم خب!
خندیدم-میدونم.حالام حسودی نکن دفعه بعدی باهر مناسبتی که باشه واسه توهم کادومیارم.
آدام-من شکلات دوس ندارم برا من لیطیفه بیار.
-اولن که اون لطیفهاس نه لیطیفه!بعدشم برای اینکه لطیفه بخرم باید یه ساعت رانندگی کنم!
آدام-این بهاییه که باید برای دوستی با من بپردازی دوست من!اصن بیا بریم سوز رو برداریم بریم لیطیفه بخوریم با چایی!
-کم کم داری یه ایرونی اصیل میشی من بهت افتخار میکنم!ولی نمیشه سوز کلی تدارک دیده.
آدام-کی سوز؟اونکه هروقت میریم خونش میگه هرچی دوس دارین تو یخچال هست خودتون بخورین!
-میدونم ولی انگار این مهمونیو خیلی جدی گرفته.عکس میزی که آماده کرده رو ندیدی؟استوری کرده!
آدام-نه امروز وقت نشد گوشیمو چک کنم.
-میگم نظرت چیه براش گل بخری؟
آدام.-فکر خوبیه.چه گلی دوس داشت؟
-لیلی.همینجا یه گلفروشی خوب هست.
آدام-اوکی.تو بشین تا من بیام.
گوشیمو درآوردم و سعی کردم دربرابر وسوسه شکلاتها مقاومت کنم کی مجبورم کرده شکلات موردعلاقه خودمو برا یکی دیگه بخرم؟
تا آدام برگرده یکم با خودم حرف زدمو خودمو قانع کردم که این کار درستی نیس!خوشبختانه آدام به موقع برگشت.
آدام-چطوره؟
-خیلی قشنگه...
تا برسیم یکم حرف زدیم باهم و بالاخره رسیدیم.
سوز-هی پسرا بیاین تو...
شکلات هارو دادم دستش و گونشو بوسیدم-سلام سوزی.چقد خوشگل شدی امروز...
لبخند زد-بیا داخل انقد زبون نریز.هی آدام.چه گلهای قشنگی!
آدام-تمومش فکر خودم بود!
-منکه هیچی نگفتم .
آدام-جرعت نکن بگی:)
با هم نشستیم.
آدام-سوز چقد زحمت کشیدی امروز.
سوز-میدونم!
-خوشحالم توراه به شکلاتا دست نزدم.
و خم شدم یه تیکه پای تمشک گذاشتم تو پیشدستی.
-آدام اون چنگالو بده بهم.
آدام-بزار از راه برسی بعد از خودت پذیرایی کن.
و چنگالو داد بهم.
-قربون دستت یه لیوان لیمونادم بریز برام.
سوز-آدام انقد کبیو اذیت نکن حتمن گشنس.
-آره از وقتی استوریتو دیدم فقط منتظر بودم برسم بهش.این نارنجیا چیه گذاستی رو مافین؟
سوز-خامه کدوتنبل.داشتم واسه شکرگذاری تمرین میکردم ازش بخور نظرتو بگو.تو هم بخور آدام.
-واسه شکرگذاری برنامه خاصی دارین؟
سوز-ما میمونیم خونه.
آدام-ماهم همینطور.البته مامانم زنگ زد ولی دعوتشو رد کردم...تو چی؟
-میدونی ما تو ایران شکرگذاری نداریم زیاد بهش اهمیت نمیدیم ولی امسال پیرا خواستن ما هم جشن بگیریم.
سوز-میدونی باید چیکار کنی؟
-بوقلمون بخوریم:)
آدام-فقط بوقلمون نیست.سیبزمینی و پای سیب و کدوتنبل و تامال و نون ذرت و سس کرنبری هم حتمن باید باشه.
سوز-چقد دنگ و فنگ داره.
آدام-آره یکم سخته.
سوز-یه فکری،چرا روز شکرگذاریو لاهم جشن نگیریم؟کبی هم بیشتر باهاش آشنا میشه و دستش میاد چیکار باید بکنه.
آدام-فکر خوبیه.چی میگی؟
لبخند زدم-عالیه.خونه کی؟نه نه صبر کنید!خونه ما!
آدام-مطمعنی؟مگه این سه شنبه جابجا نمیشین؟
-آره.میدونم شکرگذاری پنجشنبس.میشه اولین مهمونی رسمی خونه جدید!
ادام-دفعه قبلی که اسباب کشی کردی تا یه ماه هرروز از کمردرد و استخوندرد و سردرد مینالیدی!
-میدونم.اون موقع ما با کل اسباب و اثاثیهامون جابجا شدیم ولی این دفعه فقط وسایل شخصیمونو میبریم.فکر نکنم خیلی سخت باشه؟!!!
سوز-خوشحالم چون بعدش تا یه ماه چص نالههات برا ماست.
-حالا انقد غر نزنید نمیشه؟هی میزنید تو ذوق بچه.
سوز-حالا قهر نکن بیا شکلات بخور.
خوشحال گفتم-آخجون.
آدام-تو سیرمونی نداری؟این همه میخوری موندم چرا الآن چاقی مفرط نداری؟
-انقدی تو طول روز دنبال بچهها میدوم کلی کالری میسوزونم.
سوز-کبی دستت درد نکنه..!
-چیشده؟
سوز-نصف شکلاتارو خوردی بعد آوردیش برا من؟
-چی؟ببینم؟
نشونم داد.جای یک سوم شکلاتا خالی بود.
-من نخوردم!شاید همینجوری خریدمش!؟
سوز-مگه میشه؟
یکم فکر کردم.شوان و ژوان که بعد ناهار رفتن تو اتاقشون.سوان و توانم که همش جلو چشمم بودن!یهو یاد اون لحظهای افتادم که سوانو بردم دسشویی و توان یهو پشتم ظاهر شد.
-توان!
آدام خندید-مطمعنی کار خودشه؟
-اره!تنها کسی که ممکنه همچین کاری کرده باشه توانه.ژوان و سوان که زیاد شیرینی و شکلات دوست ندارن.شوان هم ازین مدل شکلات بدش میاد.توان مث من عاشقشونه به علاوه تنها کسیه که وقت کافی برا خوردنشو داشته.
سوز-اشکالی نداره.
-ولی باید باهاش حرف بزنم اینجوری که نمیشه!قبلش واضحن بهشون گفتم این واسه توعه و حق ندارن بخورن.
سوز-هنوز سه سالشم نشده کار درست رو از غلط تشخیص نمیده باید وقت بزاری و درست باهاش صحبت کنی.
-میگم فرید باهاش حرف بزنه اون این وقتا تاثیر صحبتش بیشتره.از وقتی با سوان حرف زده دیگه مجبور نیستمهرروز نیم ساعت بدوم دنبالش لباس تنش کنم.
آدام-گفتی فرید،بلده بوقلمون درست کنه؟تاحالا درست کرده؟
-نه!ولی فکر نکنم کار سختی باشه...
سوز-اتفاقن خیلیم کار سختیه کلی دردسر داره و اگه بلد نباشی آخرش نتیجه بد از آب درمیاد.
آدام رو به سوز گفت-نظرت چیه شام شکرگذاریو ما درست کنیم؟
-شما؟
سوز-فکر خوبیه!مسلماً کبی قرار نیس واسه اسباب کشی کونشو تکون بده همه کارا رو فرید انجام میده خسته میشه به علاوه بلدم که نیس!من دسر و اسنک درست میکنم توهم غذا.
-منو تو بحث شیرینتون راه بدید بد نیس!
سوز-تو ساکت!قرار نیس کاری بکنی پس حرفم نزن...
زیرلب گفتم بدجنس و ساکت شدم و به جاش دولپی شروع کردم بخورم.
آدام-از ظهر باید بریم.
سوز-قبلشم باید بریم خرید چیزای لازمو بخریم.
آدام-بعضی چیزا رو از قبل درست کنیم چون فر رو واسه بوقلمون و سیب زمینیا لازم داریم.
سوز-من از قبل کاپکیک و پای درست میکنم اونجا فقط گرمش کنیم.
آدام-فکر خوبیه.من بلد نیستم سس کرن بری درست کنم تو چی؟
سوز-من بلدم.نون ذرتو از کجا بگیریم؟من پارسال از مونبیک خریدم اصلا خوب نبود.
آدام-من یه جای خوب میشناسم نگرانش نباش.کبی...؟
-هوم؟
سوز-خدای من کبی خفه نشی؟
-این مافین کدوییت خیلی خوشمزس میتونم براش بمیرم.
آدام-وقتی من دارم آشچزی میکنم اینجوری لای دستو پا بچرخی و ناخونک بزنی از وسط نصفت میکنم!
-منم میخوام کمک کنم!بعدشم من الآن سابقه آشپزی دارم تو رزومم!
سوز بلند خندید-یه لازانیای گیاهی بیمزه و یه سوپ مسمومکننده که این حرفا رو نداره!
-سوپم بقیه رو اسهال کرد نه مسموم!
آدام-یادم باشه ازین به بعد خواستم دستپختتو بخورم به خودم پوشک ببندم!
-الآن یه تیم شدین که منو اذیت کنید؟
سوز-نه کیوتی.ما تراپلیم نمیشه باهم گروه شیمو همو اذیت کنیم!
-اوم...
آدام-نمیدونی تراپل یعنی چی؟
-یه نوع شیرینیه؟
آدام-فقط به شیرینی فکر میکنی نه؟
سوز-تراپل همون کاپله ولی یه نفرش!
لبخند زدم-چه قشنگ:)
سوز-خب میگم حالا که خوردی نظر دقیقتو راجب مافینم بگو.
-اصلا فکرشم نمیکردم مافین بلوبری و خامه کدوتنبل میتونه همچین ترکیب خوبی بشه.معرکس!حرف نداره!جز سه تا از بهترین مافینهاییه که به عمرم خوردم.
سوز-نوش جونت.
ادام-سوز تو امسال به کدوم خیریه کمک میکنی؟
-جریان چیه؟
سوز-تو روز شکرگذاری معمولن باید یه کار خیر انجام بدیم مث کار کردن تو خیریهها یا کمک بهشون.
-چه جالب.
سوز-منو اما هرسال به ACS کمک میکنیم ولی امسال هنوز درموردش حرف نزدیم...
دیدن دوباره هنگ کردم خودشون توضیح دادن-انجمن سرطان آمریکا.
-آهان.من کمکهامو به خیریههای ایران میدم.اونجا خیلی شرایط بدتر و سختتره به خاطر تحریمها.
سوز-بیشتر برامون بگو.
-اوکی.خیریهها تو ایران به این شکلی که اینجا فعال و زیادن وجود ندارن!منظورم اینکه که بیشتر مردم مستقل کمک میکنن.مثلا میتونن به مدارس چیزی که لازم دارن رو اهدا کنن یا همچین چیزی.
آدام پوکر گفت-یعنی خیریه ندارین؟
-مگه میشه نداشته باشیم؟فقط بیشتر خیریهها خصوصیان و اکثرشون زیاد شناخته نشدن.ولی خب یه سری خیریه مهم و بزرگ داریم مثل محک.
سوز-چی هست؟
-یه خیریه بزرگ برای کمک به کودکان سرطانی.
آدام-سوز نظرت چیه امسال ماهم به همینی که کبی میگه کمک کنیم؟
سوز-من موافقم.
خندون گفتم-معرکس!این میشه بهترین شکرگذاری که تاحالا داشتم!
ادام-مگه اولیش نیس؟
-اولین میتونه بهترین باشه مگه نه؟
سوز-باورم نمیشه این همه سال اینجاییو تاحالا شکرگذاری خودتو نداشتی!
-خب...ما که نمیتونیم همه چشنهای شمارو جشن بگیریم خودمونم چندتا تو استینمون داریم.
سوز-ولی تو کریسمس و عید پاک و هالووینو جشن میگیری!
-خب چون کل دنیا کریسمس و هالووینو جشن میگیرن!عید پاک هم خیلی بامزس و بچه ها خوششون میاد پس!
آدام-خب امسال یکاری میکنم که سالهای دیگه هم بخوای این روزو جشن بگیری.
کل روز رو راجب شکرگذاریو اینکه چقد قشنگ و مهمه و اینکه چقد عاشقش میشمو اینکه چکارایی اینجام میدن حرف زدن تا اینکه فرید زنگ زد.
-هوم؟
فرید-الو عزیزم؟خوش میگذره؟
سر آدامو که واسه فوضولی نزدیکم شده بود زدم عقب و گفتم-اوهوم.توچی؟
فرید-من دارم راه میفتم گفتم بهت خبر بدم!
-چی؟الآن که خیلی زوده...
فرید-دیاکو زنگ زد گفت یکم زودتر برم تو که مشکلی نداری؟
چشامو چرخوندم-نه!
فرید-باشه.دوستت دارم.
-منم.
قطع کردم.
-من باید برم خونه.فرید امشب مهمونی دعوته و رفته.
سوز-ولی خیلی زوده!
-ببخشید!دوست دارم بمونم ولی سارا تنهایی از پس پنجتا بچه برنمیاد.
آدام-حق با کبیه بهتره ما بریم.
سوز-مگه مجبورین جفتتون تو یه روز برین بیرون؟
-فرید یهویی گفت نتونستم جواب رد بهش بدم.
سوز-پس صبر کنید یکم ازین چیرایی که درست کردمو بدم ببرین.
-آخجون.
سوز-صبر کن.
آخرش با دوتا ظرف شیرینی از خونش اومدیم بیرون و تو یه چشم به هم زدن جلو در خونه بودیم.
-تو نمیای خونه ما؟
آدام-نه کو واسمون شام درست کرده.
-اوکی پس خوش بگذره.الآن سید رو صدا میکنم بیاد.
پیاده شدم و ظرف شیرینیهای خوشمزمو هم برداشتم.به محض باز کردن در از شدت شوک سرجام خشک شدم.نشیمن خونه یه فاجعه به تموم معنا بود.هرچیزی که یه زمونی تو نشیمن بود از جمله کاناپه و میزها یه گوشه رو هم چیده شده بودن و یه قلعه بالشتی که از کلی ملحفه و پتو درست شده بود و بچهها همه زیرش بازی میکردن و سارا خونسرد رو یه صندلی دور ازشون داشت مجله میخوند!
-اینجا چه خبره؟
شوان-بالاخره رسیدی؟اون چیه دستت؟شیرینی؟اگه با خودت بیاریش تو قصرم راهت میدم.
-قصرت؟
سید-هی کبی!آره اینجا قصر شاه شوانِ.منم ملکهام:)ژوان وزیرمونِ و دوتا بچهی خوشگل داریم.پرنسس سوان و پرنس توان.
لبخند زدم-که اینطور.ژوان عزیزم؟
ژوان با بداخلاقی گفت-هوم؟
-چرا نمیای بیرون ببینمت.
ژوان-چون هیشکی نمیخواد یه وزیر بیچاره رو ببینه!
-باز واسه ژوان قلدری کردین؟
شوان-هر قلمرویی فقط یه شاه داره و من رای مثبت آوردم.
سید-این حرفا رو ول کنید بابای من کجاس؟
-اوه...آدام بیرون منتظرته!
سید-ولی من نمیخوام برم.سرنوشت قلمرو و پادشاهم بدون من چی میشه؟
-دوست داری امشبو اینجا بمونی ملکه من؟
سید-میشه؟
-اوهوم.فقط بیا بریم اون بابای منتظرتو از انتظار دربیاریم:)
سید-صبر کن تاجمو بردارم.
و تاج کاغذی که خیلی خوشگل رنگآمیزی شده بود رو گذاشت رو سرش.
-چه تاج قشنگی!
سید-ژوان کشیده و رنگش کرده فرید هم بریده و چسبوندتش بهم.همسر و بچههام هم ازینا دارن!
کاپشنشو تنش کردم و در رو باز کردم-اول شما اولیاحضرت.
سید-ممنونم!
آدام-فکر کردم منو یادتون رفت.
-فقط یکم!سید میخواد امشبو اینجا بمونه.
آدام-ولی کوین برامون شام درست کرده.
سید-لطفا ددی!ما قصر خودمون رو ساختیم و من ملکشم!
آدام-کبی...برای تو مشکلی پیش نمیاد؟
-نه.فردا صبح خودم میبرمش مدرسه.
آدام-مرسی کبی!سید مواظب باش.
سید-میبینمت ددی.
دوید رفت داخل.
آدام-شام چی میخورین؟
-امشب شب پیتزاس نگران نباش.هرچند شاید باید یه غذای بهتر واسه خانواده سلطنتیم سفارش بدم؟
آدام خندید-باشه پس میبینمت.
راه افتاد و رفت منم برگشتم خونه.
-بچهها من میرم لباسامو عوض کنم وقتی برگردم زنگ میزنیم شام سفارش میدیم.خب؟
شوان-عجله نکن.
-نمیکنم.
در اتاقو پشت سرم بستمو قبل هرچی اومدم به فرید زنگ بزنم که لحظه آخر پشیمون شدم چون میخواستم ببینم اطرافش چه خبره پس ویدیوکال گذینه بهتری بود!
فرید-سلام عزیزدلم.خونهای؟
-اوهوم.چقد صدای موزیک بلنده!برو یه جای خلوت.
فرید گوشیو چرخوند که ببینم کس خاصی اونجا نیست و گفت-هنوز که پارتی شروع نشده دیاکو جوگیر از قبل موزیکو پلی کرده امتحانش کنه.یه لحظه صبر کن برم تو اتاق.
-باشه.تا فرید بره جایی که یکم ساکتتره منم تیشرتمو درآوردم و در کمدمو باز کردم یه تیشرت جدید بپوشم.
فرید-خب عزیزم.خوش گذشت؟
-اوهوم.خیلی بیشتر خوشمیگذشت اگه مجبور نمیشدم هولهولکی برگردم خونه!
فرید-باز کم اونجا نبودی.
-میدونم.کی میای خونه؟منتظرت بمونم؟
فرید-نمیدونم.ولی تو بخواب معلوم نیس من کی بیام.
-باشه.
شلوارمو هم عوض کردمو گفتم-تو به بچهها اجازه دادی نشیمن خونمو نابود کنن؟
فرید-خودم فردا درستش میکنم.
-به نفعته که بکنی.اگه خمار نباشی البته!
فرید-کبی بزار من برسم خونه بعد تیکه انداختنو شروع کن.از خودت بگو چیکار کردی امروز؟
حق با فرید بود باید صبر میکردم برسه خونه بعد کونشو پاره کنم.
-قراره روز شکرگذاری خونه ما برگذارشه.
فرید-چییی؟من بلد نیستم بوقمون بپزم!
-قرار نیست تو آشپزی کنی سوز و اما کمک میکنن تو بچههارو نگه میداری.
فرید-عجب.باشه...
-هوم.دیگه باید برم شام سفارش بدم.کاری نداری؟
فرید-نه.مواظب خودت باش!
-کی به کی میگه آخه؟باشه برو.
فرید خندید-خدافظ.
و قطع کرد.شونه بالا انداختمو و گوشیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
-خب رویال فمیلی عزیز بیاین بیرون سر شام به توافق برسیم.
صدای ژوان از پشت سرم اومد اصن ندیده بودم که داخل قصر کوچولوشون نیس!
ژوان-امشب شب پیتزاس!
-میدونم ولی مهمون داریم.سید تو با پیتزا موافقی؟
سید-مگه دیوونم که مخالف باشم؟
-خوبه سارا لطفا زنگ بزن سفارش بده.پیک که رسید صداتون میکنم.ژوان عزیزم تو بازی نمیکنی؟
شوان-هروقت به وزیر نیاز داشتیم صداش میکنیم.
چپ چپ نگاش کردم-شوان بعضی وقتا انقدی بدجنس میشی که حتی نمیتونم نگات کنم!ژوان عزیزم،با من بیا.
به غر زدنای شوان اهمیت ندادم و ژوانو بردم داخل اتاق خودم.
ژوان-چیشده؟
-میخوام تاجگذاریت کنم تا تنها شاه واقعی این خونه باشی!
در کمدو باز کردم و یه چهارپایه گذاشتم زیرپام تا دستم به قسمت های بالایی برسه.
ژوان-ولی آخه چطوری؟
-اونا تاج کاغذی دارن.تو قراره یدونه واقعیشو داشته باشی!
فرید از قبل وسایل هالووین بعدی رو خریده بود و قرار بود یکی از پسرا مرلین باشه و اون یکی کینگآرتور!شمشیر و تاج آرتور رو درآوردم و به ژوان گفتم-خب اعلاحضرت،اینجا انجامش بدیم یا جلو بقیه؟
ژوان-اینجا.
-پس لطفاً زانو بزنید!
خندید و زانو زد.شمشیر رو گذاشتم رو شونه راستش و شروع کردم-من،کبریا کبیری یوسف،با اختیاری که به من عطا شده...
شمشیر رو گذاشتم رو شونه چپ و ادامه دادم.
-تو،ژوان متئو یوسف رو پادشاه اعلام میکنم.
شمشیر رو برگردوندم رو شونه راست-باشد که سلطنتی مملو از مهربانی و صلح داشته باشی سرورم.
شمشیر رو دو دستی سمتش گرفتم و بعد تاج رو گذاشتم رو سرش-خب حالا وقتشه که بریم قلمروتو پس بگیریم سرورم!اول شما...
پشت سرش راه افتادم.
شوان به محض دیدنش گفت-اون چیه؟!!!!
ژوان-تاج پادشاه حقیقی!فکر کنم نوبت پادشاهیت به آخرش رسیده...
شوان-چیزی که منو شاه کرده تاجم نیست!
-هی هی هی!دعوا نکنید.جفتتون الآن تاج دارین پس جفتتون پادشاهین.اگه یه کلمه دیگه بگین مجبورتون میکنم کل این بند و بساطو جمع کنید و برین تو اتاقاتون!فهمیدین یا نه؟؟؟
با دیدن سکوت ناگهانی و اینکه یهو توان زد زیر گریه فهمیدم یکوچولو زیادهروی کردم.چشامو چرخوندمو توانو بغلش کردمو گفتم-شماهام دیگه زیادی نازک نارنجی شدین چی گفتم مگه؟هییییش گریه نکن کوچولو بابایی منظوری نداشت.
شوان-حق نداری سر ما داد بزنی!!!
-کی گفته اینو؟
ژوان-ما میگیم!.
-ولی فرید بیست و چهار ساعت از هفت روز هفته رو سرتون داد میزنه و شماها فقط مسخرش میکنید!
شوان-اون فرق میکنه.تو بابامونی اگه بداخلاقی کنی ما ناراحت میشیم.
ژوان-دیگه اینکارو باهامون نکن.
تو دلم به خودم گفتم تحویل بگیر انقد لیلی به لالاشون گذاشتی که دیگه نمیتونی حتی یکم صداتو بالا ببری...
-خیلهخب.بیاین بغلم.
شوان و ژوان بلافاصله چسبیدن به پاهام ولی سوان از کنار سید تکون نخورد.
-تو نمیای؟
سوان-نه من نترسیدم ازت راحت باش.
-پدرسوخته.
توانو کشیدم بالا که نیفته و رو زانو نشستم که به ژوان و شوان دسترسی داشته باشم و رفتم بالا منبر که نصیحتشون کنم!
-ببینید چه خوب پشت هم اومدین و باهم منو قانعم کردین که رفتارم اشتباه بوده!وقتی باهم همکاری میکنید و مشغول جنگ و دعوا نیستید خیلی بهتره از وقتی که دعوا میکنید باهم.
شوان-پوووف باز شروع کرد!
ژوان-توهم حوصلت سر رفته؟
شوان-آره.برگردیم سر بازیمون؟میزارم این دفعه تو شاه شی.
ژوان-خوبه بریم.
کوچیکترین اهمیتی به منو حرفام و صورت پوکر و ناامیدیم ندادن و برگشتن سر کارشون.من موندمو توان که هنوز ریز ریز اشک میریخت.بلند شدم و از خودم دورش کردم که بتونم ببینمش.
-مگه بهت نمیگم گریه نکن؟ببین چه خواهر و برادرای بیخیالی داری!هیشششش.اگه گریه نکنی امشب میزارم پیش من بخوابی!
کنجکاو شد.
-فرید که شب دیر میاد پس تو میای با من میخوابی که تنها نباشم.هوم؟
آروم گرفت.
-فقط تو کار رشوه گرفتنی مگه نه؟
ریز خندید.تا وقتی که شام بخوریمو بچههارو مجبور کنم برن بخوابن سردرد گرفتم.شب تونستم توانو بخوابونم ولی خودم بیدار موندم تا فرید برگرده و حداقل با خیال راحت بخوابم.ساعت سه نصفه شب بود و من مشغول خوردن چای و مافینهای خوشمزه سوز بودم که فرید برگشت.با صدای در فنجونو گذاشتم رو میز و از آشپزخونه زدم بیرون.همونطور که حدس میزدم فرید کاملا مست و بی تعادل بود.
فرید-هیییی بیبی!
-هی و کوفت و مرض!مگه نگفتم بهت اینجوری خونه نمیای؟
فرید-بیخیال!بیا بغلم...
یه قدم به سمتم برداشت و من از ترس ده قدم دور شدم.
-فکرشم نکن.فردا صبح میبینمت!
و رفتم تو اتاقم و درو پشت سرم بستم و قفل کردم.خوشبختانه هیچ تلاشی واسه باز کردن در نکرد که مایه آرامش خاطر بود چون اگه درمیزد واسه بیدار نشدن و نترسیدن توان حتمن در رو باز میکردم.صبح با صدای تلاش توان واسه باز کردن دری که قفل کرده بودم از خواب بیدار شدم.خوابالود و خسته پرسیدم.
-چیشده؟
توان-پوپوپوشکم ککثیفه.
به سختی بلند شدمو درو باز کردم.با دیدن بچهها که همه بیدار بودن دور خوابو خط کشیدم.
-به چی نگاه میکنید؟
شوان-به فرید!
چند قدم رفتم جلو.فرید تموم لباسهاشو درآورده بود و با باکسر وسط قصر بالشتی بچهها خوابیده بود.بتری آب سوان که زیر پام بود رو برداشتم و با بی رحمی تموم رو صورتش خالی کردم.شوکه از خواب پرید.
فرید-هییییع!
-پاشو ببینم.به اندازه کافی خودتو مسخره کردی.
با چشای نیمه باز حساس به نورش گفت-ساعت چنده؟
-چه فرقی به حال تو میکنه؟
فرید-گشنمه.
-اول برو دوش بگیر بو گند میدی.پاشو.
دستشو کشیدم و بلندش کردم.گیج و منگ پرسید-چرا اینجا خوابیدم؟
-یادت نیس؟
فرید-نه.
-حالا برو دوش بگیر بعدن صحبت میکنیم.سارا پوشک توان رو عوض کن.دخترا و پسرا برین آشپزخونه من میرم دسشویی برمیگردم صبحونه میخوریم.باشه؟سلام سلام؛)
شب و روزتون به خیر و شادی و سلامتی6037_9911_9950_0590
:)شماره حساب محک گفتم شاید بخواین حتی یه کوچولو کمک کنید...دوستتون دارم.
🏳️🌈پرپری🏳️🌈
YOU ARE READING
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻