-خیلی کوچولوئن بیا جلو نگاشون کن.
فرید-نه من از همینجا راحتم.
-فرید؟ ازین فسقلی ها میترسی؟؟؟؟
فرید-نه فقط چندشم میشه، تو میبینیشون بسه دیگه من از همین همینجا راحتم.
شونه بالا انداختم-هرجور راحتی.
خم شدم رو دستگاهی که شوان توش بود، شوان به زور پونصد گرم میشد، خیلی ظریف و ضعیف بود.
-شوانم؟ بابایی؟ قربونت برم، قوی باش که قراره بزرگ بشی راه بری و حرف بزنی، بری مدرسه، دانشگاه، ازدواج کنی، بچه دارشی و همهی این مراحلو با بچههای خودت طی کنی! فقط دووم بیار باشه؟ خیلی طول نمیکشه...
شیشهی سرد دستگاهو به جای دستای کوچیک مشت شدهاش بوسیدم و رفتم بالا سر ژوان. ژوان وضعیت بهتری داشت، شیشصدوهفتاد گرم بود و احتمال زنده موندش هم بیشتر.
-ژوانم شنیدی چی به داداشت گفتم؟ همهاش برای تو هم هست، جفتتونو یه اندازه دوست دارم.
خم شدم شیشهاشو بوسیدم. از اینجا به بعدش با فرید بود، قرار بود براشون داستان بخونه تا بچهها صداهای محیطی بیشتری داشته باشن.
به فرید تشر زدم-بیا جلو.
فرید-خیله خب.
-کتاب داستان نیاوردی با خودت؟
فرید-من خودم یپا داستان محرکم! همش تو مغزمه.
-فقط داستان انار و ماهی واسه بچههام نگو روحیوشون داغون میشه.
فرید-میخوام آلیس در سرزمین عجایب براشون تعریف کنم.
-چرا آلیس؟
فرید-خب داستان موردعلاقمه!
-میخوای بچههامونو معتاد بار بیاری؟
فرید-اون قسمتشو سانسور میکنم، ناراحتی بیا خودت...
-باشه باشه. شروع کن.
فرید-خیله خب اگول و پگولم. یکی بود یکی نبود...
***********
تیشرتمو تنم کردم و آب موهامو با حوله گرفتم،از سشوآر متنفر بودم، سردرد میگرفتم، پس به حوله اکتفا کردم و رفتم سراغ فرید که تو آشپزخونه بود، پشتش به من بود و داشت سالاد درست میکرد، از بوی غذاهایی که درست کرده بود ته دلم ضعف رفت. آروم آروم رفتم پشت سرش و سرمو گذاشتم رو شونهاش.
-تموم نشد؟
از حضور ناگهانیم ترسید و یکم پرید که باعث شد شونهاش فکمو داغون کنه!
-آخخخ.
فرید نگران برگشت سمتم-آخ ببخشید! خوبی؟
با دست فکمو مالیدم و غر زدم-نه فقط فکمو شکوندی!
فرید بهم چشم غوره رفت-ببخشید که ترسوندمت!
دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم-خب گشنمه!
فرید-تا میزو بچینی تموم میشه.
سر تکون دادم. دوتا بشقاب، قاشق و چنگال و چاقو، لیوان، گلدون آفتابگردونهای پلاسیده، سس کچاپ و خردل و مایونز. فرید هم ظرف سالاد گذاشت رو میز و بشقابمو برداشت، شام گوشت گریل شده و سبزیجات درست کرده بود.
-من سس قارچ نمیخوام.
فرید-اوکی.
خیلی زود روبروی هم نشسته بودیم و شام میخوردیم.
فرید-فردا میای شرکت؟
-اوهوم، بعداز ظهر هم باهم میریم بیمارستان.
کلافه سرتکون داد-نمیشه خودت تنها بری؟
-واسه چی؟ باید به صدای تو هم عادت کنن.
فرید-ولی من نمیخوام بهشون عادت کنم!
-چرا؟؟؟؟
فرید-هیچ فکرشو کردی اگه یه وقت خدایی نکرده حتی یکیشون بمی...
-خفه شو!خففففففهشو!
سرمو انداختم پایین و به غذا خوردنم ادامه دادم انگار از اول فقط سکوت بینمون بوده.
فرید-تا کی میتونی فرار کنی؟
-چیزیشون نمیشه، از این همه اتفاق جون سالم به در بردن، اینم میگذره.
فرید-ولی شوان...
زل زدم تو چشاش و جدی پریدم وسط حرفش-باید دوباره تکرار کنم؟؟؟
خودش فهمید منظورم چیه:خفه شو!
ساکت شدیم،دیگه صدای کارد و چنگال هم سکوتو نمیشکست...

ESTÁS LEYENDO
Obiymy
Romanceهر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغوش هست #گی_کاپل 🌻پریا🌻